یک مرداد.
امروز روز تولدشه...
و ما همین هفتهی پیش به خاطر پایان زندگی
جسمانیش روی این خاک به غم نشستیم...
هنوز اون شمع تولد به خصوص چند سال پیشش که این سالها نگهش داشته
بود، یک گوشهی اتاقشه. هنوز بالشش، لباسهاش، داروهاش، دیوان حافظش، عصاش، گلهاش،
همهی اون چه که با دستهای نحیف و سالخوردهش با سلیقه و حوصله خرد کرده توی بستههای
منظم توی فریزره. همه چیزش هست و خودش نیست...
صداش خاموش شده. آغوش امن و دلپذیرش بسته شده. لبهاش از بوسههای گرم
و گوارایی که روی صورتمون مینشوند تهی شده.
نیست که تولدش رو تبریک بگیم...
نیست که خاطرمون جمع باشه و دلمون گرم.
انگار من اون روزها رو زندگی نکردم. انگار من نبودم که وقتی از ماشین
پیاده شدم و میدونستم به پیشواز چه فاجعهای دارم میرم همزمان سعی میکردم به
خودم بگم که اشتباه میکنم. انگار من نبودم که از در حیاط وارد شدم و نگاهم به بهت
و اندوه مردهایی افتاد که روی صندلیهای ارج قدیمی خونهی مادربزرگ قوز کرده
بودند. انگار من نبودم که مقابل بابا ایستادم و در آغوشش کشیده شدم و هقهق و لرزههای
تن مردونهاش دنیام رو لرزوند. من نبودم که آویزونش شدم و گریه کردم و مچاله شدم و
نابود شدم. انگار من نبودم که به سمت اتاقش دویدم و زیر درختهای گلابی شصت سالهی
حیاط مامان رو دیدم که در احاطهی گرداب بزرگی از اشک و اندوه و غم داره بیصدا به
خودش میپیچه. انگار من نبودم که پلهها رو بالا رفتم و وارد دنیای اشک و گریه و
فریاد شدم و بین سیاه پوشانی که حتی نمیتونستم بشناسمشون، به پای پیکری که توی
پتو پیچیده و وسط اتاق گذاشته بودند افتادم. انگار من نبودم که با لطافتی در
خور گلبرگهای لطیف یک گل نوشکفته انگشت روی پتو میکشیدم و بیصدا، صداش میکردم.
انگار من نبودم که دلم میخواست دهان اون پیرزن پرحرف و عجولی رو که داشت دربارهی
میمنت روز جمعه برای تدفین مرده حرف میزنه چنان بدوزم که دیگه هرگز نتونه حرف
بزنه. انگار من نبودم که بیمامان جون شده بودم. انگار من نبودم که برام صورتش رو
باز کردند تا برای آخرین بار ببینمش و همزمان با دستهای ناشناسشون منو گرفتند تا
مبادا ببوسمش. انگار من نبودم که اون سکوت
ابدی و اون خواب معصومانه و اون وجودی رو که عجیب خرد و ریز و نحیف شده بود دیدم و
فهمیدم تا آخر عمر یک تکهی بزرگ از وجودم رو نخواهم دید.
همه داشتند راجع به خاکسپاری صحبت میکردند
و من نمیتونستم بفهمم چطور میتونند به این راحتی این عزیزترین رو زیر خاک بذارند.
چطور میتونند مادربزرگ منو با اون مهر و محبت توی قلبش و اون همه شعر و داستان و
نقل و خاطره و تجربهی توی ذهنش و اون همه صبوری و بیتکلفی توی وجودش به خاک
بسپرند. من فقط بیصدا و بیامان اشک میریختم و بیصدا باهاش حرف میزدم و میگفتم
که چقدر دلشکسته شدم با رفتنش.
تجربههایی که هرگز نداشتم. ایستادن
آمبولانس. اومدن مردانی با برانکارد. خونسرد و عادتوار برداشتن متوفی و رفتنشون.
در آغوش کشیده شدنم توسط اطرافیان و تسلیت گفتنهایی که ذرهای توان تسلی منو
نداشتند. آماده شدن برای پذیرایی از مهمانانی که برای تسلی خواهند آمد. رفتن به
مزار درگذشتگان. تشییع عزیزی اون چنین که از خونهای چند صد متری که زیر سایهی
سبز درختان بزرگ و کوچک غرق شده و پنجرههاش چنان بزرگن که از اولین تا آخرین اشعههای
آفتاب رو به درون میکشند، میره و باید راهی خونهای یکی دومتری، تاریک، بینور و بیپنجره
و بیآواز بشه. ایستادن بالای خاکی که میدونی همین چند لحظه پیش یک نازنینی رو
گذاشتند زیرش و الان فقط چند سانتیمتر باهاش فاصله داری ولی به اندازهی یک دنیا
دوری و جدایی و ندیدن – ای امان از این دیگه ندیدن – فاصله افتاده بینتون. مراسم
ترحیم. ختم. دعا. گریه. و دلتنگی و بیتابیای چنان عظیم و سنگین و خفقانآور و
کشنده که هرگز تجربهاش نکردی و حالا داری زیر سنگینیش مچاله میشی.
یادم میاد که آخرین بار که روی تختش دراز
کشیده بود و نیمهبیدار بود صورتش رو بارها بوسیدم. سیر نشدم. دستش رو بوسیدم و
سیر نشدم. باز صورتش رو بوسیدم و چشمهاشو کمی باز کرد و از بین پلکهای نیمهبازش
نگاهی کرد و من باز از بوسه سیر نشدم. دفعهی بعدی که به اون خونه رفتم دیگه نیمهبیدار
نبود. خوابِ خوابِ خواب بود. خوابی ابدی و جاودانه. توی تمام ساعتهای مراسم انگار
میدیدمش که به عصاش تکیه داده و با همون ژستی که نشون میده از خونوادهای اصیل و
بزرگزاده است، نگاه میکنه و لبخند میزنه. من تمام این ساعتهایی که براش گریه
میکردم اونو خندون مقابل پردهی خیالم میدیدم. بعد، انگار با همون نجابت و آرامش
همیشگیش عصازنان و آرام رفت و جایی میون گل و بوتههاش گم شد.
عصر سومین روز درگذشتش بعد از پایان مراسم
دم غروب با مامان و بابا سه تایی رفتیم سر خاک. مامان غرق گریه و دلتنگی بود و
نمیشد بلندش کرد. من هم اون قدر حرف باهاش داشتم که زبونم بند اومده بود. دلم میخواست
خاک رو چنگ بزنم و درش بیارم و ببرمش. به جای همهی اینها براش شعر خوندم. همیشه
عاشق شعر بود. عاشق هر جملهای که موزون و خوشآهنگ بود. و من براش شعر خوندم. نمیدونم
چرا بابا اونطور هق هق کنان زد زیر گریه و نمیفهمم چرا مامان بیشتر از پیش گریه
کرد. من فقط براش شعر خوندم...
و حالا این روزهای تلخ، این روزهای غم، این
روزهای نبودنش و دلتنگی نفسبر. هر صبح عکسش رو میبوسم و بهش صبح به خیر میگم و
بعد بلافاصله جسمش و حضورش رو دلم میخواد و با یادآوری این که دیگه نیست جهانم
تهی میشه. صدای ضبط شدهاش رو که داره خاطرهای از روزگاران گذشته رو به شیرینی
تعریف میکنه گوش میدم و دیوانه میشم از تصور دیگه نشنیدنش.
امروز روز تولدشه. میخواستیم امسال هم براش
از اون شمعها بگیریم. افسوس که رفت و خونهش پر شد از شمعهای سیاه اشکریز.
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ
تلخِ زندهبهگوری چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
+ تولدت
مبارک مامان جون. فدای اون چشمهای نجیب و لبخند گرم و ادب سرشار و سینهی پرقصهی
تو. به امید دیدار در روزی نزدیک...