ابر و باران

ابر و باران

خردمند با دقت به داستان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر کند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد! مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده بود را دیدید؟ جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند. خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد. مرد جوان این بار به گردش در کاخ افسانه ای پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت.
با دقت و توجه کامل آثار هنری که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود را می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود را تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسید که پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به وی گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. (کیمیاگر - کوئیلو)

 

1. سقف خونه‌ی آرزوها فرو ریخت. زیر آوار در انتظار یکی از این دو تنم: دست نجات یا آغوش مرگ!

2. چند وقتیه که مثل چند سال پیش جنون نوشتن پیدا کردم. البته با تفاوت‌هایی. در کنار این جنون نوشتن، تب خوندن هم عود کرده. خوش مرضی‌ست و مطلوب احوالی!
البته این وبلاگ انقدر سرد و سرگردونه که بعید می‌دونم بخوام واژه‌هامو اینجا رها کنم. فکری باید کرد و چاره‌ای باید اندیشید و جایی باید دست و پا کرد!

3. در آینه تصویری دیده‌ام...


سین هفتم
۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک مرداد.

امروز روز تولدشه... 

و ما همین هفته‌ی پیش به خاطر پایان زندگی جسمانیش روی این خاک به غم نشستیم...

هنوز اون شمع تولد به خصوص چند سال پیشش که این سال‌ها نگهش داشته بود، یک گوشه‌ی اتاقشه. هنوز بالشش، لباس‌هاش، داروهاش، دیوان حافظش، عصاش، گل‌هاش، همه‌ی اون چه که با دست‌های نحیف و سالخورده‌ش با سلیقه و حوصله خرد کرده توی بسته‌های منظم توی فریزره. همه چیزش هست و خودش نیست...

صداش خاموش شده. آغوش امن و دلپذیرش بسته شده. لب‌هاش از بوسه‌های گرم و گوارایی که روی صورتمون می‌نشوند تهی شده.

نیست که تولدش رو تبریک بگیم...

نیست که خاطرمون جمع باشه و دلمون گرم.

انگار من اون روزها رو زندگی نکردم. انگار من نبودم که وقتی از ماشین پیاده شدم و می‌دونستم به پیشواز چه فاجعه‌ای دارم میرم هم‌زمان سعی می‌کردم به خودم بگم که اشتباه می‌کنم. انگار من نبودم که از در حیاط وارد شدم و نگاهم به بهت و اندوه مردهایی افتاد که روی صندلی‌های ارج قدیمی خونه‌ی مادربزرگ قوز کرده بودند. انگار من نبودم که مقابل بابا ایستادم و در آغوشش کشیده شدم و هق‌هق و لرزه‌های تن مردونه‌اش دنیام رو لرزوند. من نبودم که آویزونش شدم و گریه کردم و مچاله شدم و نابود شدم. انگار من نبودم که به سمت اتاقش دویدم و زیر درخت‌های گلابی شصت ساله‌ی حیاط مامان رو دیدم که در احاطه‌ی گرداب بزرگی از اشک و اندوه و غم داره بی‌صدا به خودش می‌پیچه. انگار من نبودم که پله‌ها رو بالا رفتم و وارد دنیای اشک و گریه و فریاد شدم و بین سیاه پوشانی که حتی نمی‌تونستم بشناسمشون، به پای پیکری که توی پتو پیچیده و وسط اتاق گذاشته بودند افتادم. انگار من نبودم که با لطافتی در خور گلبرگ‌های لطیف یک گل نوشکفته انگشت روی پتو می‌کشیدم و بی‌صدا، صداش می‌کردم. انگار من نبودم که دلم می‌خواست دهان اون پیرزن پرحرف و عجولی رو که داشت درباره‌ی میمنت روز جمعه برای تدفین مرده حرف می‌زنه چنان بدوزم که دیگه هرگز نتونه حرف بزنه. انگار من نبودم که بی‌مامان جون شده بودم. انگار من نبودم که برام صورتش رو باز کردند تا برای آخرین بار ببینمش و هم‌زمان با دست‌های ناشناسشون منو گرفتند تا مبادا ببوسمش. انگار من نبودم که اون سکوت ابدی و اون خواب معصومانه و اون وجودی رو که عجیب خرد و ریز و نحیف شده بود دیدم و فهمیدم تا آخر عمر یک تکه‌ی بزرگ از وجودم رو نخواهم دید.

همه داشتند راجع به خاکسپاری صحبت می‌کردند و من نمی‌تونستم بفهمم چطور می‌تونند به این راحتی این عزیزترین رو زیر خاک بذارند. چطور می‌تونند مادربزرگ منو با اون مهر و محبت توی قلبش و اون همه شعر و داستان و نقل و خاطره و تجربه‌ی توی ذهنش و اون همه صبوری و بی‌تکلفی توی وجودش به خاک بسپرند. من فقط بی‌صدا و بی‌امان اشک می‌ریختم و بی‌صدا باهاش حرف ‌می‌زدم و می‌گفتم که چقدر دلشکسته شدم با رفتنش.

تجربه‌هایی که هرگز نداشتم. ایستادن آمبولانس. اومدن مردانی با برانکارد. خونسرد و عادت‌وار برداشتن متوفی و رفتنشون. در آغوش کشیده شدنم توسط اطرافیان و تسلیت گفتن‌هایی که ذره‌ای توان تسلی منو نداشتند. آماده شدن برای پذیرایی از مهمانانی که برای تسلی خواهند آمد. رفتن به مزار درگذشتگان. تشییع عزیزی اون چنین که از خونه‌ای چند صد متری که زیر سایه‌ی سبز درختان بزرگ و کوچک غرق شده و پنجره‌هاش چنان بزرگن که از اولین تا آخرین اشعه‌های آفتاب رو به درون می‌کشند، میره و باید راهی خونه‌ای یکی دومتری، تاریک، بی‌نور و بی‌پنجره و بی‌‌آواز بشه. ایستادن بالای خاکی که می‌دونی همین چند لحظه پیش یک نازنینی رو گذاشتند زیرش و الان فقط چند سانتی‌متر باهاش فاصله داری ولی به اندازه‌ی یک دنیا دوری و جدایی و ندیدن – ای امان از این دیگه ندیدن – فاصله افتاده بینتون. مراسم ترحیم. ختم. دعا. گریه. و دلتنگی و بی‌تابی‌ای چنان عظیم و سنگین و خفقان‌آور و کشنده که هرگز تجربه‌اش نکردی و حالا داری زیر سنگینیش مچاله میشی.

یادم میاد که آخرین بار که روی تختش دراز کشیده بود و نیمه‌بیدار بود صورتش رو بارها بوسیدم. سیر نشدم. دستش رو بوسیدم و سیر نشدم. باز صورتش رو بوسیدم و چشم‌هاشو کمی باز کرد و از بین پلک‌های نیمه‌بازش نگاهی کرد و من باز از بوسه سیر نشدم. دفعه‌ی بعدی که به اون خونه رفتم دیگه نیمه‌بیدار نبود. خوابِ خوابِ خواب بود. خوابی ابدی و جاودانه. توی تمام ساعت‌های مراسم انگار می‌دیدمش که به عصاش تکیه داده و با همون ژستی که نشون میده از خونواده‌ای اصیل و بزرگ‌زاده‌ است، نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه. من تمام این ساعت‌هایی که براش گریه می‌کردم اونو خندون مقابل پرده‌ی خیالم می‌دیدم. بعد، انگار با همون نجابت و آرامش همیشگیش عصازنان و آرام رفت و جایی میون گل و بوته‌هاش گم شد.

عصر سومین روز درگذشتش بعد از پایان مراسم دم غروب با مامان و بابا سه تایی رفتیم سر خاک. مامان غرق گریه و دلتنگی بود و نمیشد بلندش کرد. من هم اون قدر حرف باهاش داشتم که زبونم بند اومده بود. دلم می‌خواست خاک رو چنگ بزنم و درش بیارم و ببرمش. به جای همه‌ی اینها براش شعر خوندم. همیشه عاشق شعر بود. عاشق هر جمله‌ای که موزون و خوش‌آهنگ بود. و من براش شعر خوندم. نمی‌دونم چرا بابا اون‌طور هق هق کنان زد زیر گریه و نمی‌فهمم چرا مامان بیشتر از پیش گریه کرد. من فقط براش شعر خوندم...

و حالا این روزهای تلخ، این روزهای غم، این روزهای نبودنش و دلتنگی نفس‌بر. هر صبح عکسش رو می‌بوسم و بهش صبح به خیر میگم و بعد بلافاصله جسمش و حضورش رو دلم می‌خواد و با یادآوری این که دیگه نیست جهانم تهی میشه. صدای ضبط شده‌اش رو که داره خاطره‌ای از روزگاران گذشته رو به شیرینی تعریف می‌کنه گوش میدم و دیوانه میشم از تصور دیگه نشنیدنش.

امروز روز تولدشه. می‌خواستیم امسال هم براش از اون شمع‌ها بگیریم. افسوس که رفت و خونه‌ش پر شد از شمع‌های سیاه اشک‌ریز.

چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری  چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!


+ تولدت مبارک مامان جون. فدای اون چشم‌های نجیب و لبخند گرم و ادب سرشار و سینه‌ی پرقصه‌ی تو. به امید دیدار در روزی نزدیک...




سین هفتم
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چطور می‌تونم از کسی دفاع کنم و برای دیگران ثابتش کنم که نمی‌تونه خودش رو به من ثابت کنه؟!

  • "دوستت دارم"
    "عاشقتم"
  • هه! کاملا پیداست!

یه صدایی توی پس‌زمینه‌ی ذهنم می‌خونه:

When you love someone
 you'll do anything
You'll do all the crazy things that you can't explain
You'll shoot the moon, put out the sun

...

هه! دلت خوشه برایان جان!


سین هفتم
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

1. قرار گذاشتیم درباره‌ی لیدل لسنز آو لایف حرف بزنیم! و با توجه به این که من نزدیک دو برابر سنش رو دارم قرار شده من حرف بزنم و برخی از درس‌هایی رو که زندگی بهم داده برای این بچه دبیرستانی عزیز بگم. پشت پنجره‌ی آفتابگیر اتاقم زیر نور مطبوع اردیبهشتی نشسته بودم و صورتم رو جلوی آفتاب پهن کرده بودم و با چشمان بسته و گوش‌های سرشار از غوغای گنجشک‌ها به زندگی ناقلا و درس‌هایی که بهم داده فکر می‌کردم. دو تا سنگ کوچیک تخم‌مرغی شکل که از کنار رودخونه برداشته بودم لابه لای انگشتام قل می‌خوردند و وسوسه‌م می‌کردن فردا برشون دارم و ببرم و بذارمشون کف دستش و بگم زندگی ته ته ته همه‌ی درس‌هاش داره گاه آمرانه و گاه عاجزانه بهم میگه که سعی کنم همین جوری باشم. در عین این که خودم هستم و جوهره‌م رو حفظ می‌کنم اجازه بدم تیزی‌هام رو جریان مستمر وقایع و تجارب بگیرند و صیقلی بشم تا مجال حرکت داشته باشم و گرنه در صورتی که با تمام زوایا و تیزی و سختی و صافی و درشتیم کنار رودخونه و توی حاشیه‌ی امن بی سیلابش خودم رو رها کنم و بی‌ماجرایی و سکون و تغییرناپذیری رو انتخاب کنم، فرصت حرکت و تجربه‌ی چیزهای جدید رو نخواهم داشت و همان که بودم خواهم ماند و خواهم مرد. حتی به این فکر کردم که نشونش بدم که چقدر شکستن این سنگ تخم مرغی سخت تر از شکستن سنگ‌های گوشه داره و اون ها رو درست از همون تیزی‌ها و برآمدگی‌هاشون میشه شکست و این‌ها رو به خاطر یکدستی‌‌ای که در گذر روزهای بسیار کسب کرده‌اند سخت‌تر میشه شکست. چشمام رو باز کردم و خیره شدم به سنگ‌های غلتان. گمونم بد نباشه بذارمشون روی میزم و گاهی نگاهم بهشون بیفته! به هر حال یک دانش‌آموز خوب باید هر از گاهی درس‌هاش و آموخته‌هاش رو تکرار کنه!


سین هفتم
۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

آن شب که تو در کنار مایی روزست / و آن روز که با تو می‌رود نوروزست (سعدی)


امسال رو جایی غیر از خونه‌ی خودمون شروع کردیم. من آدمی‌ام که خونه و آرامشش رو بی‌اندازه دوست دارم و دلم می‌خواد خاص‌ترین روزهای سال رو خونه باشم. روز تولد خودم و پدر و مادر و برادرم و شب یلدا و روز عید. این که تصمیم به سفر گرفته شد و بنا شد سال جدید رو زیر سقفی غیر از این سقف شروع کنیم کمی ناآرومم کرده بود. در هر حال گذشت و هیچ دوست ندارم این تجربه رو سال بعد این چنین تکرار کنم. دلم می‌خواد سال بعد رو توی همین خونه کنار همین سه عزیزم باشم. سفر اما سفر بدی نبود. لحظات خیلی شیرینی داشت و با صرف‌نظر از روی اعصاب رفتن‌های دو همسفر وسواسی و اهل اخ و پیف در کل سفر خوبی بود.



سین هفتم
۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

1. عجب هوایی شده! جون میده برای پرت کردن حواس همچون منی! اون هم زمانی که باید حواسم جمع جمع باشه! دلم کوه می‌خواد اما بدون برادرک‌جان خوش نمی‌گذره. اون هم که رفته سفر و از دیروز ترکیه‌ست. دلم خلوت و تمرکز و نهایتش گاهی قدمی و پیاده روی ای و نفسی می‌خواد و بس. اما این تعطیلات نوروزی این وسط بدجوری تو ذوق می‌زنه! خونه موندن مساوی‌ست با رفت و آمدهای بی‌مزه و بی‌روح و رفع‌تکلیفی بین ما و اقوام سالی‌یک‌باری. سفر نوروزی هم اون سفری نیست که دلخواه من باشه اما توی این اوضاع پرمشغله‌ی من، نمی‌دونم چرا امسال همه به صرافت مسافرت نوروزی افتادند و برای چند روز عید برنامه‌ی سفر چیدند. مدت‌هاست به هیچ چیز اعتراض نمی‌کنم. این سفر رو دوست ندارم اما گفتم فرقی نمی‌کنه. البته که فرق می‌کنه، خیلی هم فرق می‌کنه، ولی جدا حوصله‌ی مخالفت نداشتم. این بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی هم مکانیسم دفاعی جدید بنده‌ست در مواجهه با نامطلوب‌های اطراف! خدا به خیر کنه!

2. حجم مطالبی که برای آزمون جامع و چهار درسِ اعلام‌شده در نظر گرفته شده به شکل باورناپذیری بالاست و من دارم این هزاران صفحه رو به جای مطالعه تماشا می‌کنم! اون هم در شرایطی که تا اردیبهشت راهی نیست!

3. اواخر بهمن سری به دانشگاه و دانشکده زدم. نمی‌دونم چرا برای دیگران که تعریف می‌کنم به نظرشون مضحک و باورنکردنی هست. برای همین به تو میگم ابرک! امیدوارم بهم نخندی. بعد از تعطیلات پایان ترم سوم و در بلاتکلیفی اوضاع و منابع آزمون جامع بود که رفتم. از در دانشکده که تو رفتم، غصه قلبم رو احاطه کرد و آروم فشرد. دانشجوهای خندون این سو و اون سو مشغول گفت و گو بودند. مقابل آسانسور، جلوی کریدور بخش اداری، مقابل پله ها، روی صندلی‌های کنار سالن مطالعه و نزدیک کتابخونه‌ی دانشکده. صفحه‌ی نمایشگر اون بالا داشت ساعات و شماره‌ی کلاس‌ها و استادان مربوطه رو نشون می‌داد. چقدر همه چیز خوب و پرشور و زنده بود. یاد روز ثبت نامم افتادم که یکی از پرسنل با خوشرویی بهم گفته بود چه گل دختری و من حس کرده بودم دختر پنج شش ساله‌ای هستم که مربی مهدش بهش خوشامد میگه. و حالا این فاصله‌ی بین روز ثبت‌نام و پایان سه ترم چقدر سریع و برق‌آسا سپری شده بود و با چه حال و هوای متفاوتی، تنیده در اضطراب و التهاب تکالیف و مقالات و کتاب‌های پرشمار، رفت و آمد کرده بودم و فرصت نکرده بودم این روح زنده و جوان دانشکده رو لمس کنم. به گمانم زیادی مراقب اون دو قطره‌ی روغن توی قاشقم بودم و از پیرامون کمی غافل مونده بودم. بالا رفتم تا مدیرگروه نازنین و کاریزماتیک رو لحظاتی ببینم. وقتی از مقابل کلاس‌ها می‌گذشتم و دانشجوها رو توی کلاس و استادشون رو سرگرم تدریس می‌دیدم غصه‌ام حتی بیشتر میشد! انگار اخراج شده باشم! تازه یادم افتاده بود که فرصت بودن توی اون فضا و دانشجویی کردن رو پشت سر گذاشته‌ام و دیگه کلاسی برای شرکت درش نخواهم داشت. کل احساسی رو که داشتم اگر یک کلمه کنم به "حسرت" می‌رسم!
یک چیزی ته ذهنم هست که هنوز چندان جدی نیست و باید بعدها بیشتر بهش فکر کنم. دوست دارم وارد زمینه‌ی کمی متفاوتی از تدریس بشم که بیشتر میان‌رشته‌ای محسوب میشه. ایده‌اش از پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشدم شروع شد و در مقاله‌هایی که بعدها نوشتم ادامه پیدا کرد. اگر بخوام حرفه‌ای‌تر و تخصصی‌تر واردش بشم شاید بد نباشه حداقل در سطح کارشناسی یک مدرک دانشگاهی دیگه‌ و البته مرتبط داشته باشم که دستم پرتر و آگاهیم از ماهیت این تخصص بالاتر باشه. این طوری می‌تونم مجددا دانشجویی رو هم تجربه کنم و برای حرفهی تدریسم هم تجربه‌ی متفاوتی کسب کنم و بُعد دیگه‌ای به کلیت ماجرا اضافه بشه. باید بیشتر بهش فکر کنم...

4. این روز جهانی زن دیگه نمی‌دونم از کجا راه پیدا کرد به پیام‌های تبریک ما! ما زن‌ها (خود من یکیش) هنوز نسبت به خودمون دید (ولو ناآگاهانه) تحقیرآمیزی داریم بعد اون وقت "روز جهانی زن مبارک"؟!! ته همه چیز یه تهنیت یا تسلیت چسبوندن شده نهایت برداشت ما (اصلا خود من هم یکیش!) از یک واقعه. به نظرم میاد روز زن (چه ملی و چه جهانی!) برای این نیست که زن‌ها از مردها هدیه یا تبریک بگیرند. برای خیلی چیزهای دیگه‌ست، که حداقلش اینه که زن‌ها به زن بودنشون افتخار کنند و حتی اگر شده یک روز زنانگی کنند. چقدر شعاری شد! خلاصه این که با این فرمون اگر پیش بریم به زودی خواهیم داشت: روز درختکاری مبارک. روز طبیعت تهنیت. روز جهانی ایدز تسلیت. و الی آخر!

5. پنجره‌ی اتاقم بازه و دارم کیف می‌کنم از این هوای تر و تازه. بوی اسپند پیچیده توی هوا. این از اون بوهاییه که نمی‌دونی چطور برای یک فرهنگ دیگه شرحش بدی! نمی‌دونی چطور برای کسی خارج از این بافت فرهنگی توضیح بدی که با رسیدن این بو به مشامت چه چیزهایی از نظرت می‌گذرن. که با خودت فکر می‌کنی الان یکی از همسایه‌هات احتمالا به دست‌آورد و موفقیت قابل توجهی رسیده و از ترس این که مبادا بخل و حسد دیگران موفقیتش رو نابود کنه داره گیاهی رو به آتیش می‌سپره و با دود و بوی اون چشم نااهلان رو کور می‌کنه. یا این که کسی در مهمانی‌ای از جمال و وجنات بچه‌‌ی یکی دیگه تعریفی کرده و صاحب بچه دلواپس شور بودن چشم گوینده بوده و می‌خواد این شوری رو زایل بکنه. شاید هم کسی سرخوش و شاد از اون چه که داره یا امید به داشتنش داره، دونه‌های اسپند رو به آتیش می‌سپره. هرچی هست، از اون بوهاییه که منو به بچگی‌هام می‌بره و اون ابزار ملاقه مانند فلزی‌ای می‌افتم که دونه‌های توش بالا و پایین می‌پریدن و جلز و ولزکنان بوی نهفته‌شون رو آزاد می‌کردند و ما بچه‌ها باید این دود رو حسابی نفس می‌کشیدیم تا از آثار و برکاتش بهره‌ی کافی رو ببریم!


سین هفتم
۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک حس و حالی پیدا کرده‌ام که پیش‌ترها نزدیکی روز تولدم در من پیدا میشد و از این رو برام عجیب و غیرمنتظره ست. شاید هم به خاطر اینه که فاز جدیدی پیش رو دارم و مسئولیت‌ها و تعهدات و درگیری‌هام به احتمال زیاد دچار تغییراتی بشند. از یک جهت از پاره‌ای انجام دادنی ها رها میشم و کنار گذاشته میشند و از جهت دیگه زندگی دسته‌ی جدیدی از این قسم انجام دادنی ها رو پیش روم قرار میده. قسمت جدید و عجیب تر ماجرا اینه که به تازگی به شدت به تحمیل کردن صدای خودم و دلخواسته‌هام و قرار دادنشون میون زندگی و مسئولیت آکادمیک و اجتماعی تمایل نشون میدم. مثل لشکر پیاده‌ای که مدتی طولانی در کمین نشسته باشند، حالا این تمایلات پر سر و صدا که گمان می‌برند وقتش سر رسیده سرپا شده‌اند و به قلب اون چیزی که نمی‌دونم اسمش چی می‌تونه باشه هجوم آورده‌اند اون هم به قصد فتح! لشکر پیاده‌ی در کمین؟ نمی‌دونم. شاید بهتره کلک‌بازتر و فرصت‌طلب‌تر و کامیاب‌تراز این تصورشون کنم: مثل یونانی‌های داخل اسب تروجان! (از پیامدهای چند ماه درگیری با هومر و دیگر بزرگواران!) اوضاع از هر قراری که هست، حس بدی ندارم.

دیروز پنج‌شنبه‌ی کسالت‌باری بود. درد همیشگی آمده بود و کاملا به زمین دوخته شده بودم. دو ساعت از بدترین ساعت‌هاش رو که با صورت روی تخت افتاده بودم و رمقی برای تکون دادن دست یا پا هم نداشتم چه برسه به این که خودم رو جمع و جور کنم و بتونم چند پله‌ای بالا برم و مسکنی بخورم. بدتر این که تا عصر تنها بودم و کسی هم نبود که به دادم برسه. احساس می‌کردم جمجمه‌ام یک حجم توخالی و پوکه که هر آن ممکنه زیر فشار درد خرد بشه. دهانم قفل شده بود و نمی‌دونم پشت چشم چپم چی بود که این همه به کره‌ی چشمم فشار می‌آورد تا خودش رو از حدقه‌ی چشمم به بیرون پرتاب کنه. به تدریج گردنم هم درگیر و خشک و دردناک شد. بار این درد روی شونه‌هام هم افتاد و انگار که شخصی با انگشت‌های فوق قویش شونه‌هام رو فشار داده باشه، جای انگشت‌های خیالی دردناک شد و خودم هم‌چنان بی‌صدا و بی‌حال، همون‌طور دمر موندم و نتونستم تکون بخورم. دقیقه‌ها کند و طولانی گذشتند و بعد از اومدن بابا و مامان بود که تونستم خودم رو تا بالا بکشونم و مسکن بخورم. آخر شب مثل یک بازنده‌ی کتک‌خورده‌، خسته و داغان و منگ یکی از دو کتابی رو که توی یکی از پست‌های آبان ماهی اشارتی بهش رفته دست گرفتم و شروع به خوندنش کردم. "برادران سیسترز" رو. دیشب پنجاه-شصت صفحه بیشتر نخوندم. اما امروز ظهر ادامه دادم و بعد از مدت‌ها با ولعی که مدتی غایب بود و فراغت بال هم درش بی تاثیر نبود، پیش رفتم و پیش از ظهر کتاب تموم شد. انگار من هم سوار بر اسب با اون‌ها راهی شده باشم و در تمام این درگیری‌ها حاضر باشم. از جمله‌ی کتاب‌هایی بود که تصاویر واضحی توی ذهنم خلق می‌کرد و از این که اون همه خشونت و صحنه‌های مربوط به قتل و سوزوندن و پکوندن جمجمه‌های سوخته و از حدقه درآوردن چشم و قطع دست و خون و خون‌ریزی، هم‌چون منی رو چندان آزار نداد تعجب کردم – حالا که دارم می‌نویسم تئاتر خشونت و آنتون اختو به ذهنم میاد. چه بسا این تحمل‌پذیر بودن اون همه خشونت مدیون شکلی از معصومیت و بی‌تعلقی بود که نویسنده توی لحن راوی قرار داده بود.


سین هفتم
۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کی؟! من!؟ من بودم که توی پست قبلیم نوشتم (آن) شنبه (ی خاص) روز خوبی نبود؟! خب. پس اصلاح می‌کنم که به اون بدی‌ها هم نبود. می‌تونست کابوس باشه، می‌تونست فاجعه باشه (رگ خارجیم زده بالا و همه‌ش با خودم میگم Phew! It could turn into a disaster)، اما این و آن، قدرت‌های پیدا و نهان، همگی جمع شدند و به طرز شگفت‌آوری از فاجعه عبور کردم (البته کردیم، چون به بیش از یک تن مربوط میشد) و حالا نشسته‌ام و دارم یادداشت‌های پر از توضیح و پرانتز باز و پرانتز بسته می‌نویسم و با تعجب از خودم می‌پرسم واقعا چطور شد که این‌طور شد!؟ چیزی که به خاطرش اون همه نگرانی کشیده بودم ختم به خیر شد و در عوض، اون چه که انتظارش رو نداشتم اتفاق افتاد. امان از این ناگهان‎ها، غیرمنتظره‌ها، نادرست‌ها، بی انصافی‌ها امان از the ironies of life! از اون چه ازش می‌ترسیدم به سلامت عبور کردم ولی چیز دیگری پیش آمد و اتفاق دیگری موجب غافلگیریم شد. این رفتار از سمت کسی که در موقعیت علمی و اجتماعی بالایی هست بهم نشون داد که "بی‌شعوری" می‌تونه در هر سطح و مقامی اتفاق بیفته و بهتره حواسم به خودم و رفتارهای خودم باشم تا مبادا من هم روزی چنین تبعیض‌‌آمیز و جبهه‌گیرانه قلم بچرخونم.

این میون و بین امتحانات ترمم یک چیزی برای این‌جا نوشته بودم که نصفش دلتنگی خونه بود و نصفش وصف یک گردش دوستانه‌ی شیرین، بین امتحاناتِ پایانیِ ترمِ حساسِ سومِ مقطعِ دکتریمون! که حالا دیگه از ثبتش می‌گذرم. انقدر نوشته‌های پراکنده و بی‌مخاطب و بامخاطب دارم اینجا روی لپ تاپم که هر از گاهی بازشون می‌کنم و می‌خونم و یک لبخند و یا گاه اخمی میاد و رد میشه و بعد چیزی که خودم نوشتم و خودم خوندمش، پاک میشه و میره. مهم انگار فقط نوشتنشون و زمین گذاشتن این حس‌ها و فکرهای سرگردان توی ذهنم هست. حتی این که وبلاگی هست و می‌تونم این همه رو اونجا بذارم برام اهمیتی نداره.

The ironies of life… این کلمات اگر مثال و مصداقی می‌داشتند برای من مثال عینی و همواره‌اش زندگی مرد نازنینی بود که دو هفته‌ی پیش از میون ما رفت؛ پسرعموی بابا. خانواده‌ی بابا و خانواده‌ی عموش زمانی با هم و توی یک خونه‌ی خیلی بزرگ و قدیمی زندگی می‌کردند. از اون خونه‌هایی که در بزرگ و چوبی و حیاط بزرگ و پردرخت و مطبخ و اعیونی و شاه نشین و بالاخونه و پنجره‌های رنگی و بخاری‌های دیواری و رف و تاقچه داشته و می‌تونسته چندین خونواده رو توی خودش جا بده و در و دیوار و دار و درختش حوصله‌ی سحرخیزی و آب و جارو و دیگ و دیگچه‌ی خانوم‌ها و شور و شر و شیطنت بچه‌ها رو داشته باشه. به نقل از بابا، اون و برادرها و پسرعموهاش یک گروه چندنفری بودند و همین پسرعموی تازه در گذشته که هم‌بازیشون بود، از همون موقع عاشق این بود که ادای پدرها رو در بیاره. پول تو جیبی خودش رو به بقیه پسرها می‌داده تا اون رو بابا صدا کنند. تا همین اواخر بابا به شوخی میون حرف‌هاشون پسرعموش رو بابا صدا می‌زد و می‌خندیدند. کسی که این همه عاشق پدر شدن بود بعد از ازدواج با همسرش به مدت بیست سال نتونست پدر بشه. بازی روزگار، امتحان الهی، مشیت خدا، هر چه که بود هنوز هم برای من عجیبه و از بازی‌های حیرت‌انگیز روزگاره که کسی که از بچگی چنین اشتیاقی برای پدر شدن داشت چرا زندگی براش چنین ماجرایی چید که بیست سال انتظار بکشه. بیست و چند سال پیش، و بعد از بیست سال زندگی با همسرش خدا بهشون دختری داد. هیچ‌وقت یادم نمیره که من هنوز یک دختربچه‌ی خیلی کوچیک بودم و توی عروسی یکی از بستگان همسرش که دختر کوچک تازه به دنیا اومده‌اشون رو در آغوش داشت صدام زد و گفت دوست داری بغلش کنی؟ چشم‌هاش و لبخندش چنان شاد بودند که هنوز از خاطرم محو نشد‌ه‌اند. با ترس و احتیاط و کمک مامان نوزاد کوچکشون رو چند دقیقه‌ای توی بغل گرفتم و از تماشای این عروسک زنده لذت کودکانه‌ای نصیبم شد.

شاید دو سه سال بعد بود که مجددا خانوم باردار شد و این بار صاحب یک فرزند پسر شدند. شاید این به نظر پایان تمام سال‌های انتظار و آغاز دوران خوش زندگی‌شون می‌آمد ولی مشکلات روحی و روانی و افسردگی شدید خانوم شرایط رو بغرنج کرد. بعدها اون چه که من شنیدم این بود: ناباوری و بهت بعد از بیست سال بچه نداشتن، جنون بعد از زایمان، افسردگی. هر چه که بود شرایط روحیش سخت بود و این همسرش بود که با نهایت صبر و مهربانی کنارش بود. گاهی در حین رانندگی ناچار میشد همسری رو که یک باره می‌خواد خودش رو از ماشین پرت کنه پایین کنترل کنه، گاهی ناچار بود تیمار و پرستاری همسری رو که در اثر حمله‌ی عصبی خودش رو از جایی پرت کرده و استخون‌هاش رو خرد کرده به عهده داشته باشه و این میون فرزندانشون رو با نهایت مهربانی یک پدر حمایت کنه و تک تک خواسته‌هاشون رو برآورده کنه و سفرهای بسیار ببره و اجازه نده کمبودی احساس بکنند. بعد از سال‌ها درمان و مراقبت وقتی همسرش از نظر روحی حالت بهتری پیدا کرد و بچه‌ها دیگه بزرگ‌تر شده بودند و دخترش دانشجو شده بود به نظر می‌آمد بالاخره این زندگی رو به ثبات میره. اما این بار با تشخیص بیماری سرطان خانوم این تصور دور از واقعیت به نظر رسید. نهایتا بعد از چند سال بیماری، همین چند سال پیش مادر خانواده از دنیا رفت. پدر صبور و مهربان موند و دو فرزندش. موند، اما نه زیاد. تا همین چند روز پیش بود و بعدش یک ایست قلبی  اونو هم از فرزندانش دور کرد. شنیدن خبر درگذشتش یکی از بدترین اخباری بود که توی این چند وقت اخیر شنیدم. مهربونی بی حدش و محبت بی‌دریغی رو که نسبت به همه و خصوصا بچه‌ها داشت از همون بچگی دیده بودم و لمس کرده بودم. از معدود آدم‌هایی بود که قلبش توی صورتش و چشم‌هاش و دست‌هاش و صداش و نگاهش متجلی بود. خالصانه مهربان بود. دیدنش رو دوست داشتم. افسوس و حیف و دریغ که دیگه نیست. بچه‌هاش قوی هستند و می‌دونم که پشتوانه‌ی هم خواهند بود اما منطق بشری من این همه پیچ و تاب و فراز و فرود توی زندگی‌شون رو نمی‌فهمه. رفتن این مرد خیلی متاثرم کرد و هنوز با یادآوریش، لابه لای همین خطوط اشک میاد و غصه قلبم رو سنگین می‌کنه.

دلم می‌خواست بیشتر بنویسم اما... شاید وقتی دگر!


سین هفتم
۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نخست این که: شنبه روز خوبی نبود. از اون روزایی که شرایط پیش اومده رو باور نمی‌کنی و میگی نه! نمی‌تونه این طور باشه! مثل وقتاییه که آرزو می‌کنی خواب بوده باشه و منتظری بیدار بشی و واقعیت صاف می‌ایسته جلوی تو و میگه بیداری عزیزم! بیدار!

یاد اون خواب‌هایی می‌افتم که با هول و وحشت بیدار میشم و از فهمیدن این که خواب بوده همه‌ش، آرامش و آسایش خیلی زیادی سراغم میاد. خواب‌هایی که معمولا توشون عزیزی رو از دست میدم. و البته چه خواب‌هایی هم که بیدارشدن ازشون غصه یا دلتنگی به همراه داره. خواب، بیداری، غیرواقعی، واقعی. کی همه ی اسرار از پرده بیرون می‌افتند پس! شاید وقتی از خواب بیدار میشیم در واقع داریم از بیداری بیدار میشیم! گاهی به همه ی واقعیت‌ها مشکوک میشم. انگار هر چیزی، هر قدر هم واقعی، فقط تصویری از واقعیته. پس خود این واقعیت کجاست؟ سلام ژان*!

بهتره این مرغک سرکش توهم رو پایین بیارم وگرنه ممکنه در مسیر تحیر و تفکرش بعد از "واقعیت" سراغ "حقیقت" بره و امور بسی پیچیده‌تر شه!

بگذریم...

سپس آن که: این پاراگراف رو بیش از بیست بار نوشتم و پاک کردم. نمی‌تونم بگم! توضیح دادنی نیست. چرا آدم‌ها سروقت و به موقع و به‌جا سر و کله‌شون توی زندگیت پیدا نمیشه!؟ یعنی وقتی میان که یا خیلی زوده یا خیلی دیره! در هر حال خوش موقع نیست.
اون هست، من هستم، اون خوبه، من دوستش دارم، اون مهربونه، من باهاش راحتم، و همه ی این‌ها اتفاقا در یک قالب خیلی رسمی و به واسطه‌ی شرایط تحصیلی – کاری تعریف شده و میلی‌متری هم خارج از اون نیست. ولی اون چیزی رو که این زیر داره تقلا می‌کنه نمی‌تونم نادیده بگیرم. یک حس مرموز از اون سمت که با ظرافت تمام داره انگشت به شیشه‌ی توجه من می‌زنه و من با وجود همه‌ی تلاشم، نمی‌تونم نادیده بگیرمش.
انقدر انسان خاص و ارزشمند و ملایم و مطبوعیه که نمی‌تونم تحمل کنم من باعث انگیزش و فروکش احساسی در این آدم باشم. همه ش میگم خب آخه چرا من! نمی‌دونم... نمی‌دونم چه کنم با "او". بعد از آخرین گفت و گوی ما که دو روز پیش بود، با خودم فکر کردم اگر واقعا این طوره که فکر می‌کنم، پس این آدم نمی‌تونه تا دیدار بعدی صبر کنه. اگر حسش واقعی باشه، نگران میشه، و اگه واقعا نگران باشه، خبری می‌گیره. و این حدس و گمان‌ها امروز واقعی شد. از این که حدسم درست بود، خوشحال شدم و خوشحال نشدم.

و آخر این که: چقدر مردها عجیب‌اند! نمی دونم چی باعث میشه که یک‌باره، یکی که زمانی به واسطه‌ی کاری تا حدودی شناختیش و برخود نزدیکی هم در واقع باهاش نداشتی و پنج شش سالی هم ازش بی خبر بودی، کسی که یکی دو سال پیش رسما نامزد کرده بود و به احتمال زیاد حالا باید یک همسر و چه بسا پدر باشه حتی، یک همچین آدمی برای تو گل بفرسته. بی‌مناسبت. بی‌دلیل. بی‌ربط. شاید هم یک چیزی درون من این مرد رو صدا زده! وقتی که اول هفته از پل عابری پایین می‌اومدم یک لحظه رهگذری رو دیدم که خیلی شبیه این آدم بود و بعد از مدت‌ها یاد اون افتادم. انقدر شبیه که یک لحظه دوباره برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اون نیست و حتی شاید اونقدرها هم شبیه اون نیست. و حالا گل!؟ امان از این مردهای خل!

+ یک چند چکه باران، در این هوای آلوده‌ی تهران!


* ژان بودریار


سین هفتم
۲۱ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سین هفتم
۱۰ دی ۹۵ ، ۰۱:۵۰

مامان من از اون مامان‌های خیلی سخت‌کوش و همه‌کاره است که به قول اون آقای روانشناسی که در همایشی توی دانشگاه تهران صحبت می‌کرد باعث میشه که دخترش تنبل بار بیاد! یعنی تمام وظایف رو به تنهایی به دوش می‌کشه و تقسیم مسئولیت نداره. به عنوان دختر همچین مادری، همیشه تنها وظیفه‌ی من درس خوندن بوده و دیگر هیچ. کمک کردنم خیلی محدود و مناسبتی در حد پذیرایی از مهمون‌ها بوده. هیچ وقت حتی سرکی هم داخل آشپزخونه نمی‌کشیدم که ببینم چه خبره و کدوم غذا چطور درست میشه. مامان هم مثال یک مادر نمونه که هم شاغل بود (و هست) و هم خانه دار. همیشه صبح‌ها پیش از رفتن بساط صبحانه آماده، همیشه ظهرها غذای خونه آماده، همیشه زیباترین دست‌بافت‌ها تن ما، همیشه خوشمزه‌ترین شیرینی‌جات و قشنگ‌ترین رومیزی‌ها و رانرها از آن ما. من چی؟ دختر یکی یک دونه ی خونه؟ فقط بلد بودم درس بخونم. اون رو هم بلد نبودم، یه کم هوش داشتم که بی‌زحمت زیاد یاد می‌گرفتم و اوضاع درس و تحصیل خوب پیش می‌رفت. در چیزی جز این و گاهی خط خطی‌هایی به اسم نقاشی و یادداشت‌هایی در قالب نوشته‌جات پراکنده کمترین مهارتی نداشتم.

یادمه یک بار که بچه بودم یک قوری رو که توش برگ چای ریخته بودند دادن دستم و گفتن شیر رو باز کن پرش کن. و من با وجود همون یک ذره هوش فکر نکردم که این شیر، شیر سماوره و نه شیر آب! قوری رو از شیر آب لوله‌کشی پر کردم و تا مدت‌ها شدم سوژه‌ی خنده و تفریح که چایی هم بلد نیست درست کنه. حضور من در آشپزخونه جهت مصرف بود تا هفده هجده سالگیم که مامان‌جون به خاطر اتفاقی پاش شکست و چند ماهی روی تخت خونه‌ی خاله بستری بود و پاش متصل به وزنه و مامان بیشتر روز رو اون جا بود. یک بار صدام کرد برم توی آشپزخونه و ببینم چطوری کته درست می کنه. چند روز بعد ازم خواست همین کارو انجام بدم و آشپزی من با درست کردن کته شروع شد!

سال‌های بعد و زندگی توی خوابگاه دانشجویی باعث شد که فرصت و ابتکارعمل داشته باشم و یاد بگیرم چطور با ترکیب مواد چیز قابل خوردنی درست کنم. به لطف غذای خونگی که توی تموم سلول‌ها و رگ‌های وجودم جا خوش کرده بود نمی‌تونستم غذای سلف دانشگاه رو تحمل کنم، از بیرون غذا بگیرم و یا مثل هم‌اتاقی ها با کنسرو و آماده‌جات سر کنم. و این طوری خیلی نرم و ملایم و تدریجی، آشپزی رو در حد درست کردن یک سری غذاها یاد گرفتم. بعد از اون رو یادم نیست که چی شد که میل و علاقه ی من به درست کردن غذا شدیدتر شد و هر از گاهی در نبود مامان داخل آشپزخونه کارهایی می‌کردم و نتیجه رو بهش عرضه می کردم – خب هنوز اون اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که در مقابل کدبانویی مثل مامان آشپزی کنم و نقائص کارم به چشم بیاد. گاهی هم مامان با دست‌بافی، پارچه‌ی گلدوزی شده ای، چیزی روبرو میشد و تعجب می‌کرد که چطور این ها رو یاد گرفتم. انگار یک میل خزنده به خانوم شدن داشتم!

بعد از همه‌ی اینها حالا به اون مرحله رسیده که از صرفا آشپزی کردن گذشتم و به قول بابا صاحب دستپخت شدم. لذت بی‌نظیری داره وقتی داخل آشپزخونه سرم گرم چیزی میشه و این سه نفر با کنجکاوی گاهی سرکی می‌کشند تا ببینند چی دارم درست می‌کنم و سر میز با چیز جدیدی روبرو میشن و بعد از امتحانش نظر مثبتشون رو اعلام می‌کنن. لذت بخشه وقتی بابا با خوردن اولین قاشق میگه چقدر خوشمزه است و مامان با خوشحالی میگه چقدر نگران بودم که این دختر نکنه هیچی بلد نباشه و آبروی من به عنوان مادرش بره! یا گاهی میگه چقدر فلان غذات خوشمزه شده یا خوب در آوردی. من بهتره دیگه بازنشسته بشم. یا وقتی برادرم میگه میشه فردا سین آشپزی کنه و فلان غذا رو درست کنه؟ و من با وجود تل تکالیفم با خوشحالی قبول می‌کنم. خیلی حس خوبی داره وقتی مامان ازم می‌پرسه فلان چیز رو چطور درست کردی یاد منم بده. خیلی خوبه وقتی چیز ساده‌ای مثل سیب زمینی تنوری رو هم وقتی درست می‌کنم بابا با لذت می‌خوره و میگه مگه خوشمزه‌تر از اینم میشه آخه!؟

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که همون دختری که آب سرد روی برگ‌های چای ریخت و اون همه باعث خنده شد، حالا هر جا آشپزی می‌کنه، چه خونه‌ی خودش و چه برای دیگران، همه غذاش رو دوست دارن و خودش هم از درست کردن غذا و شیرینی‌جات بی اندازه لذت می بره.

گفتم بنویسم، که یادم نره گاهی چیزهایی که ازشون اون همه می‌ترسیم و خودمون رو ناتوان می‌بینیم از انجامش، چطور تبدیل به مهارت‌های برجسته‌ی ما میشن. یک چیز ساده مثل همین آشپزی و چیزهایی خیلی بزرگ تر و پیچیده تر!


سین هفتم
۰۹ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ترک‌خورده، مثل لب‌های تشنه‌ی بوسه
امیدوار، مثل قلب عاشق
خونی و خاکی، در حسرت مرهم و باران.

دوستش داشتم.
خودش و حسش و جنسش و حتی عنوانش رو که حس‌آمیزی دلپذیری داشت و تصویر رو به صدا گره زده بود.

صدای غیبت باران!
در موزه‌ی هنرهای معاصر تهران!


سین هفتم
۰۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز روز آخر نمایشگاه نقاشی گروهی‌مون بود. من فقط شنبه که افتتاحیه‌اش بود، یکی دو ساعتی اون‌جا بودم و بعد برگشته بودم خونه تا به تکالیف هفته‌ی آخر دانشگاه برسم و دیگه فرصت نشده بود که برم! همون روز اول و بعد از برگشتنم استادمون تماس گرفته بود بابت فروش یکی از تابلوها به یک مشتری. امروز بهم گفت چند نفر دیگه هم مشتری تابلو بودند و حتی شورای شهر تابلو رو می‌خواسته ولی چون من همون روز اول گفته بودم فروشی نیست دیگه پیگیر نشده بوده. اتفاق جالبی بود. حداقل برای منی که گاهی برای تفنن نقاشی می‌کشم و نه استعداد و نه مهارت خاصی در خودم می‌بینم و کار و رشته و تحصلیم هم در این راستا نیست اتفاق جالبی به شمار می‌اومد.

هفته‌ی بسیار پرمشغله و پرتنشی رو گذروندم که البته به یک پنج‌شنبه‌ی شیرین ختم شد. با این حال فشار کاری و خستگی بسیار و ماجراهای مختلف و از اون طرف هم کسالت و بیماری و ضعف زیاد مادربزرگ نازنینم روحیه و توانم رو تحلیل برده بود و هنوز هم اون قدر که باید خودم رو جمع و جور نکردم. از بین آدم‌هایی که توی زندگیم بودن و نقشی داشتند، مامان‌جون یکی از متفاوت‌ترین‌هاست. زندگیش و شخصیتش اونو برام یکی از خاص‌ترین‌ها کرده و تاب نمیارم این بیماری و درد و ناتوانی و انتظارش برای مرگ رو. به هم می‌ریزم وقتی این چنین می‌بینمش.

هوا سرده و من تا همین یک ساعت پیش وقتی به پنج‌شنبه فکر می‌کردم حسابی گرم می‌شدم. خوب می‌شدم. اما حالا خود همین هم به سرمای درونم اضافه می‌کنه! همه‌ی این "نکنه...؟"ها، "مبادا...؟"ها صف می‌کشند مقابل ذهنم و پریشونم می‌کنند. گاهی واقعا مثل الان دلم می‌خواد بدونم چی توی ذهن طرف مقابله. نمی‌خوام بپرسم و بشنوم، می‌خوام واقعا بدونم عین اون چیزی رو که هست. کاش ذهن‌خوانی بلد بودم!

انگار مقابلت یک دیوار یک‌پارچه سپید باشه و تو با اصرار بخوای یک جایی یک نقطه‌ای و لکه‌ای از توش دربیاری؛ یک ساعته که با همچین وسواس ناپسندی زل زدم به پنج‌شنبه و بیمارگونه دارم تقلا می‌کنم اون خوبی و زیبایی رو تار و کدر کنم. گاهی چه احمق بزرگی می‌سازم از خودم!

عقب میرم و به جای زل زدن به این دیوار توش غرق میشم. حتی به قیمت دلتنگ شدن. زل می‌زنم به دست چپم و شروع می‌کنم به لمس کردن انگشتم. یک چیزی هست متعلق به چندین سال پیش، یک تصویری که نمی‌دونم اساسش توی رویاهامه، خواب‌هام، یا آرزوهام، مثل یک برش چند ثانیه‌ای از یک فیلمه، یک صحنه‌ی به خصوص، که نمی‌دونم چی شد که سال‌ها پیش توی ذهنم ایجاد شد و همون جا موند. یک تصویر خیلی خیلی خیلی دور از ذهن. باورنکردنی این که همین چند ثانیه تصویر ذهنی، بعد از سال‌ها همین پنج‌شنبه جون گرفت و اتفاق افتاد و واقعی شد. این راز و این همه شگفتی بین من و دست چپم می‌مونه تا با هر بار یادآوریش به خاطر بیارم که چه چیزهای دورازذهنی می‌تونند روزی واقعی بشند و اتفاق بیفتند.

+ صندلی عقب یک ماشین معمولی توی ترافیک به هم گره خورده‌ی پایتخت وارونه‌ی یک مملکت پر از مشکل و گرفتاری، دنج‌ترین جای دنیا می‌تونه باشه!


سین هفتم
۰۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

بهش نگاه که می‌کنی، یا حتی نه! بهش نگاه هم که نمی‌کنی، توی این فکر هستی که دیگه چه طور می‌تونی تمام این انحناهای صورت، این تیزی بینی، این ماهیچه بندی صورت، این حالت چشم ها، این خط های ظریف روی قسمت های خاص، حتی جای خال ها، محل رویش موها، فرم چونه، نگاه توی چشم‌ها – چه وقتی خیلی مهربون و چه وقتی خیلی جدی هست –  رو فراموش کنی، یا حداقل بذاری کنار و تمام این ها رو به شکلی دیگه و با فردی دیگه تجربه کنی. 

ناممکنه. 

وقتی حتی حس و حال سرانگشت ها رو هم کم کم داری تشخیص میدی، جنس نفس‌ها رو می‌شناسی، داری تشخیص میدی که کِی، کدوم ور پازل وجودت به کدوم ور پازل وجودش می‌خوره، وقتی دیگه فهمیدی آهنگ کدوم کلماتش رو کدوم نمودار میرن و کجای سلامش اوج داره و کجای عزیزمش کشش، وقتی حتی دمای بدنش هم دیگه رفته توی داده‌هات، چه طور می‌تونی این همه رو نادیده بگیری؟

انگار که چشم باز کردی و نشونت دادند و گفتند: اینه.
حالا چه طور می‌تونی "این" رو بذاری کنار و هر آن که دیگریست رو به جای "این" بنشونی؟

از این که دارم بهش خو می‌گیرم شگفت‌زده‌ام. نمیگم عادت، نمیگم شناخت، و حتی نمی‌دونم چی باید بگم. مثل یک تصویر مبهم که از دور دیدیش و داره کم کم نزدیک و نزدیک تر میشه و تو بیشتر و بیشتر تشخیصش می دی و جزئیات بیشتری ازش برات آشکار میشه. مثل مال تو شدنه. انگار که هر چه بیشتر می‌گذره بیشتر داره بخشی از تو میشه.

چه خوبه تجربه‌ی اول.
و چه خوب‌‌تر اگر که تجربه‌ی اول، آخرین و ماندگارترین هم باشه.

کاش میشد فهمید که برای اون چطوریه...


سین هفتم
۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شنبه یکی از همکاران قدیمی رو دیدم. بعد از صحبت‌های همیشگی‌مون پیرامون دانشگاه محل همکاری‌مون و وضعیت کار و اوضاع کلاس‌ها ازم پرسید دیگه چه خبر. این دیگه چه خبر معروف که بین ما همکاران دهه شصتی که هر از گاهی همو می‌بینیم در جریان هست در واقع یک پرسش تقریبا مستقیم از وضعیت تاهل فرد مربوطه هست. معمولا این پرسش با این جواب خنک و بی‌مزه پاسخ داده میشه که: تا شما هستید ما چرا! یا مثلا اول شما! فرد پرسش‌کننده هم معمولا می‌خنده و جواب بی‌مزه تری میده. من هم خیلی از این عرف عدول نکردم و در پاسخ بهش گفتم فعلا که من با درس و دانشگاه حسابی درگیرم و از این ماجراها دور. هم چنان اصرار داشت و ادامه داد که یعنی تا وقتی درست تموم نشه نمی خوای کاری بکنی؟ یعنی  تا دو سال دیگه خبری ازت نمی‌شنویم؟ خندیدم و گفتم تا چه پیش آید. ولی حداقل امسال که آزمون جامع دارم خیلی منتظر نباشید. از این تیپ پرسش و پاسخ‌ها خوشم نمیاد ولی متاسفانه ناچارم جهت حفظ ادب یا کوتاه شدن بحث یا دلایل دیگه کلیشه‌های رایج رو دنبال کنم و پاسخ‌های مسخره‌ای به این پرسش‌ها بدم. بعد از اون مکالمه دائم توی سرم می‌چرخید که کاش میشد به کسی که اینو می‌پرسه، یا اون‌هایی که خیلی مستقیم‌تر عین سوال رو ازت می‌پرسن که : ازدواج نکردی؟ چرا ازدواج نمی‌کنی؟ کی ازدواج می‌کنی پس؟ جواب بدی که: به شما چه! یا آیا ارتباطی به شما داره؟ یا خواهش می‌کنم در مورد مسائل شخصی زندگی من پرسش نکنید! آخ که گاهی این پاسخ‌ها چه قدر برای بعضی‌ها لازمه.

کاش یک جوری جا افتاده بود که ازدواج یک انتخاب شخصی بود و یکی از انواع انتخاب‌های پیش رو برای ادامه‌ی زندگی و نه تنها راه و ضروری‌ترین راه. انقدر شخصی که لزومی نداشت به خاطرش کلی هزینه‌های زاید بشه و کلی مصیبت و مکافات و قول و قرار و بکش و ببر پیش بیاد که آخرش هم باز بیشتر افرادِ درگیر ناراضی باشند. کاش انقدر شخصی بود که با آدمت که به توافق می‌رسیدی چمدونت رو می‌بستی و می‌رفتی باهاش زندگی می‌کردی بی این که نگران این باشی که فلان زنک همسایه یا فلان مردک فامیل چه انتظاری داره یا چه اراجیفی می‌خواد درباره‌ی مراسمی که ناچاری میلیون‌ها خرجش کنی بگه. انقدر شخصی که هیچ اتفاق خارق العاده ای محسوب نشه؛ نه مثل ده بیست سال پیش باشه که با تغییر صد و هشتاد درجه‌ای چهره‌ی خانم پی ببری که ازدواج کرده؛ ببینی که ابروهایی که تشنه‌ی دستکاری مونده بودن و موهایی که بی‌تاب رنگ شدن بودن و صورتی که له له می‌زد برای پیرایش و آرایش چه‌طور دستخوش تغییرات اساسی شدن و متاهل شدن خانم رو به رخ می‌کشن. و نه حتی مثل الان باشه که ژست‌های دست-دور-گردنی و ولو-بر-برگ های-پاییزی و با-عشقم-در-نخستین-برف-امسال لازم باشه تا چشم و گوش کل دنیای مجازی و حقیقی رو پر کنی که خانم ها! آقایان! من ازدواج کردم! کاش ازدواج انقدر شخصی و خصوصی باشه که حق دخالت دیگرانی که هفت پشتشون هم بهت ربط پیدا نمی‌کنن در انتخاب همسرت، به اندازه ی حق دخالتی باشه که در انتخاب رنگ و مدل مسواکت دارن!


سین هفتم
۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر