نخست این که: شنبه روز خوبی نبود. از اون روزایی که شرایط پیش اومده رو باور نمیکنی و میگی نه! نمیتونه این طور باشه! مثل وقتاییه که آرزو میکنی خواب بوده باشه و منتظری بیدار بشی و واقعیت صاف میایسته جلوی تو و میگه بیداری عزیزم! بیدار!
یاد اون خوابهایی میافتم که با هول و وحشت بیدار میشم و از فهمیدن این که خواب بوده همهش، آرامش و آسایش خیلی زیادی سراغم میاد. خوابهایی که معمولا توشون عزیزی رو از دست میدم. و البته چه خوابهایی هم که بیدارشدن ازشون غصه یا دلتنگی به همراه داره. خواب، بیداری، غیرواقعی، واقعی. کی همه ی اسرار از پرده بیرون میافتند پس! شاید وقتی از خواب بیدار میشیم در واقع داریم از بیداری بیدار میشیم! گاهی به همه ی واقعیتها مشکوک میشم. انگار هر چیزی، هر قدر هم واقعی، فقط تصویری از واقعیته. پس خود این واقعیت کجاست؟ سلام ژان*!
بهتره این مرغک سرکش توهم رو پایین بیارم وگرنه ممکنه در مسیر تحیر و تفکرش بعد از "واقعیت" سراغ "حقیقت" بره و امور بسی پیچیدهتر شه!
بگذریم...
سپس آن که: این پاراگراف رو بیش از بیست بار نوشتم و پاک کردم. نمیتونم
بگم! توضیح دادنی نیست. چرا آدمها سروقت و به موقع و بهجا سر و کلهشون توی
زندگیت پیدا نمیشه!؟ یعنی وقتی میان که یا خیلی زوده یا خیلی دیره! در هر حال خوش
موقع نیست.
اون هست، من هستم، اون خوبه، من دوستش دارم، اون مهربونه، من باهاش راحتم، و همه ی
اینها اتفاقا در یک قالب خیلی رسمی و به واسطهی شرایط تحصیلی – کاری تعریف شده و
میلیمتری هم خارج از اون نیست. ولی اون چیزی رو که این زیر داره تقلا میکنه نمیتونم
نادیده بگیرم. یک حس مرموز از اون سمت که با ظرافت تمام داره انگشت به شیشهی توجه
من میزنه و من با وجود همهی تلاشم، نمیتونم نادیده بگیرمش.
انقدر انسان خاص و ارزشمند و ملایم و مطبوعیه که نمیتونم تحمل کنم من باعث انگیزش
و فروکش احساسی در این آدم باشم. همه ش میگم خب آخه چرا من! نمیدونم... نمیدونم
چه کنم با "او". بعد از آخرین گفت و گوی ما که دو روز پیش بود، با خودم
فکر کردم اگر واقعا این طوره که فکر میکنم، پس این آدم نمیتونه تا دیدار بعدی
صبر کنه. اگر حسش واقعی باشه، نگران میشه، و اگه واقعا نگران باشه، خبری میگیره.
و این حدس و گمانها امروز واقعی شد. از این که حدسم درست بود، خوشحال شدم و
خوشحال نشدم.
و آخر این که: چقدر مردها عجیباند! نمی دونم چی باعث میشه که یکباره، یکی که زمانی به واسطهی کاری تا حدودی شناختیش و برخود نزدیکی هم در واقع باهاش نداشتی و پنج شش سالی هم ازش بی خبر بودی، کسی که یکی دو سال پیش رسما نامزد کرده بود و به احتمال زیاد حالا باید یک همسر و چه بسا پدر باشه حتی، یک همچین آدمی برای تو گل بفرسته. بیمناسبت. بیدلیل. بیربط. شاید هم یک چیزی درون من این مرد رو صدا زده! وقتی که اول هفته از پل عابری پایین میاومدم یک لحظه رهگذری رو دیدم که خیلی شبیه این آدم بود و بعد از مدتها یاد اون افتادم. انقدر شبیه که یک لحظه دوباره برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اون نیست و حتی شاید اونقدرها هم شبیه اون نیست. و حالا گل!؟ امان از این مردهای خل!
+ یک چند چکه باران، در این هوای آلودهی تهران!
* ژان بودریار