1. قرار گذاشتیم دربارهی لیدل لسنز آو لایف حرف بزنیم! و با توجه به این که من نزدیک دو برابر سنش رو دارم قرار شده من حرف بزنم و برخی از درسهایی رو که زندگی بهم داده برای این بچه دبیرستانی عزیز بگم. پشت پنجرهی آفتابگیر اتاقم زیر نور مطبوع اردیبهشتی نشسته بودم و صورتم رو جلوی آفتاب پهن کرده بودم و با چشمان بسته و گوشهای سرشار از غوغای گنجشکها به زندگی ناقلا و درسهایی که بهم داده فکر میکردم. دو تا سنگ کوچیک تخممرغی شکل که از کنار رودخونه برداشته بودم لابه لای انگشتام قل میخوردند و وسوسهم میکردن فردا برشون دارم و ببرم و بذارمشون کف دستش و بگم زندگی ته ته ته همهی درسهاش داره گاه آمرانه و گاه عاجزانه بهم میگه که سعی کنم همین جوری باشم. در عین این که خودم هستم و جوهرهم رو حفظ میکنم اجازه بدم تیزیهام رو جریان مستمر وقایع و تجارب بگیرند و صیقلی بشم تا مجال حرکت داشته باشم و گرنه در صورتی که با تمام زوایا و تیزی و سختی و صافی و درشتیم کنار رودخونه و توی حاشیهی امن بی سیلابش خودم رو رها کنم و بیماجرایی و سکون و تغییرناپذیری رو انتخاب کنم، فرصت حرکت و تجربهی چیزهای جدید رو نخواهم داشت و همان که بودم خواهم ماند و خواهم مرد. حتی به این فکر کردم که نشونش بدم که چقدر شکستن این سنگ تخم مرغی سخت تر از شکستن سنگهای گوشه داره و اون ها رو درست از همون تیزیها و برآمدگیهاشون میشه شکست و اینها رو به خاطر یکدستیای که در گذر روزهای بسیار کسب کردهاند سختتر میشه شکست. چشمام رو باز کردم و خیره شدم به سنگهای غلتان. گمونم بد نباشه بذارمشون روی میزم و گاهی نگاهم بهشون بیفته! به هر حال یک دانشآموز خوب باید هر از گاهی درسهاش و آموختههاش رو تکرار کنه!