هر کسی که هستی...
هر جایی که هستی...
هر زمانی که قراره توی زندگی من باشی...
لطفا
زیاد
نخواب
زیاد تلویزیون نبین
دست و پا چلفتی نباش
ایرادگیر و بددهن نباش
کتاب بخون
آشپزی بدون
اهل سفر باش
به هنر احترام بذار
بقیهاش اصلا سخت نیست...
هر کسی که هستی...
هر جایی که هستی...
هر زمانی که قراره توی زندگی من باشی...
لطفا
زیاد
نخواب
زیاد تلویزیون نبین
دست و پا چلفتی نباش
ایرادگیر و بددهن نباش
کتاب بخون
آشپزی بدون
اهل سفر باش
به هنر احترام بذار
بقیهاش اصلا سخت نیست...
هفته ای که گذشت روز تولدم رو داشتم و تنها کاری که کردم این بود که شب قبلش در اوج بیخوابیای که به سرم زده بود، توی تاریکی اتاق دو ساعتی با خدا حرف زدم و از آرزوهام براش گفتم و شمعهای خیالی توی ذهنم رو فوت کردم. دلم میخواست خونه میبودم و داخل جمع خونوادهام. اما نبودم و انگار به این نبودن توی روزهای خاص باید عادت کنم.
صبح روز بعدش، روز تولدم، خسته و خواب آلود بیدار شدم و با کندی و بی میلی تمام حاضر شدم و قدم به خیابونهای شهر خاکستری گذاشتم. دانشگاه بود و کلاسها و یک روز پرماجرا. در نبود یکی از استادان فرصتی پیش آمد تا با دوستانم به رستورانی بریم و ناهار دور هم باشیم. این تنها هدیهی تولد امسال من به خودم بود.
امسال کمتر از هر سال دیگهای در انتظار روز تولدم بودم و بیش از هر سال دیگهای در یادها بودم و هدیه ها و تبریکهای دلپذیر و غافلگیرانهای دریافت کردم. چه رابطهی عکس دلچسبی! خدایا برای سال دیگه لطفا کلا فراموشیام ده! (البته اگر سال بعد هم مجالی برای دوباره به دنیا آمدن داشته باشم!)
+ سپاس جان ریدل! به خاطر این که یک روز از این ماه عزیز (!) رو انتخاب کردی و اسمش رو گذاشتی I Love to Write Day. روزِ "من نوشتن را دوست دارم" و چه خوب روزی و چه خوشایند نامی!
تازه بعد از چندین ساعت مشغله فرصتی شده تا بنشینم... خلوتهای آخر شب بخشی از زندگیمه که فقط خودم توش هستم و تازه فرصت میکنم روزم رو به یک جمعبندی برسونم و ناتمومها رو انجام بدم و فردا رو از نظر بگذرونم.
این انتخابات آمریکا و نتایجش هم حکایتی شده. این دیگه zeitgeist قرن بیست و یکمه که مردم قدرت و سیاست رو بدن دست پوپولیستهای تهیمغز دهنگشاد و نظایرشون. یکی دو مورد هم که نیستند؛ نمونهاش رو ما هم داشتیم و آنها هم دارند! البته ما که حسابمون سواست!!! ولی دیگه تو دنیایی که رجب و بشار و کیم جونگ اون داره، یک دانلد که چیزی نیست. مشکل چیه دیگه واقعا!؟
رمان «مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» از یوناسن رو بهار گذشته خوندم و دوستش داشتم. کاریکاتوری که از سیاست و اهالیش – که انگار چند تا پسربچه ی شرور و سبکسر بیشتر نیستند – ارائه میداد، به مذاقم خوش آمد.
روزی که گذشت شنبهای بود که پی درس و مشقم! نبودم. صبح دو تا کلاس
پشت سر هم داشتم و هر کدوم یک جای متفاوت. فاصلهی ظهر رو هم آمدم خونه و ناهار
خوردم و فکم رو استراحت دادم و باز بعد از ظهر دو کلاس متوالی داشتم. وقتی سر شب
برگشتم خونه، مامان نبود و کدبانوی درونم منو درگیر آشپزخونه کرد. مدتی بود به
خاطر حجم کار و درسم از آشپزخونه دور افتاده بودم و حس ناخوشایندی داشتم. جمعه
برای ناهار خورشت آلو درست کرده بودم که توی خونه دوستش دارن و گاهی هوسشون میشه.
امشب هم از غیبت مامان استفاده کردم و با بروکلی تازه ای که ظهر گرفته بودم سوپ
درست کردم و کنارش سیب زمینی تنوری هم آماده کردم تا اگه سوپ کسی رو سیر نکرد، سیب
زمینی تنوری مخصوص من که تا حالا چندین ستاره گرفته! ته دلشون رو بگیره. شام خوبی
از آب در آمد و از تماشای خونوادهم که با لذت غذا میخوردند منم لذت بردم.
آشپزخونه هم یک آتلیهی هنریه؛ با بی نهایت رنگ و طعم و مزه. فقط هنرش موندگار
نیست و صاف راهی شکم میشه!
امروز دان در حالی که به انگلیسی تولدت مبارک میخوند، یک هدیه بهم داد. هدیهی روز تولدم رو چند روز جلوتر. خیلی خیلی هیجانزده و بسیار بسیار غافلگیر شدم. نمیدونستم که روز تولدم رو میدونه. پسرک نازنین برام یک پاوربانک بسیار ارزنده خریده بود. با این که این خونواده همیشه به من محبت داشتهاند و بسیار هم داشتهاند، ولی این هدیه چه اتفاق شیرین و به خصوصی بود برام.
+ Dance me to the end of love
چند روز دیگه روز تولدمه.
دارم فکر میکنم که یک برنامهی کوچکی برای خودم داشته باشم یا کاری رو که دلم میخواد
انجام بدم یا یک چیز کوچکی برای خودم بخرم. اول به این فکر کردم که اصلا اون روز
رو دانشگاه نرم! ولی هنوز نتونستم ارتباط بین این نقشهی بچهگانه و خوشحال بودن
خودم رو پیدا کنم. درسته که ناچارم تهران باشم و تمام روز تولدم توی کلاسها و
درگیر تکالیف و مباحث خواهد گذشت، ولی این به هر حال جزئی از من هست و انتخاب من و
با همهی دشواریهاش بخش دلپذیری از زندگیم. بعد به این فکر کردم که همکلاسیهام
رو به شام و بعد تماشای یک تئاتر دعوت کنم. ولی با حساب رفت و آمد همکلاسیهای راه
دوری دیدم نمیشه شب قبل یا بعدش همه حضور داشته باشند و اگرهم همون شب بعد از تموم
شدن کلاسهای دانشگاه چنین برنامهای داشته باشم انقدر همه خسته هستیم که نتونیم
لذت کافی از دورهمی ببریم. از اون طرف فرصت ناهارمون هم کوتاهتر از اون هست که
بتونم ظهر تو یکی از رستورانهای نزدیک دانشگاه بچهها رو مهمون کنم. این شد که میبینم
انگار هر نوع پروژهی دورهمی با دوستان رو باید فراموش کنم.
باید برای آخر هفته یک کاری برای خودم بکنم و مثل سالهای پیش یک زمانی رو برای خودم اختصاص بدم و یک ماگی، کتابی، نوشت افزاری، چیز کوچکی برای خودم هدیه بگیرم!
حالا چه اصراریه... نمیدونم!
سار بزرگ پیش از رفتن توشهی بزرگی از دانههای رنگرنگ پیش سار کوچک نهاد
و گفت: تحفهی سفر.
سار کوچک با خود گفت: چه خوب! هر بار که دلم تنگ شود، به سار بزرگ فکر خواهم کرد و
یک دانه خواهم خورد تا تلخی جدایی آزارم ندهد. آن قدر دانه دارم که تا دیدار بعدی
بخورم و دلتنگیام را تسکین دهم.
چندان طول نکشید که شروع به خوردن نخستین دانه کرد. دانهی اول را که مزه کرد به سار بزرگ فکر کرد و لبخند زد. اما دانه را که بلعید باز دلتنگ بود. دلتنگتر حتی! دانهی دیگر پروازشان در درختزار را به خاطرش آورد و مشتاقتر و دلتنگترش کرد. با یاد تکتک شاخههایی که بر آنها نشسته بودند، یک دانهی دیگر هم به دهان گرفت؛ و یکی دیگر. و باز هم یکی.
نمیدانم از دانه خوردن زیاد بود یا از دلتنگی بسیار که سار کوچک دیگر نفس نکشید!
+ حالا چرا سار؟! نمیدونم! فقط اسمش رو دوست دارم. فارسیش توی دهن
سُر میخوره و انگلیسیش (starling) توی دهن غلت!
++ تا حالا کسی از شکلات خوردن یک جا و زیاد مرده!؟
+++ یادآور میشم که This is no love song!
گذشته از تمام حس و حال خوب و بینظیری که در کل شکلات گرفتن برای من داره، گرفتن این هدیههای خوشمزه منو مستقیما گره میزنه به خاطرات ناب کودکی و هیجانهای خالص و عجیبِ گرفتنِ شکلاتهایِ خارجیِ سوغاتِ ترکیهی بابا، یا شکلاتهای اتریشی سوغات سفرهای عمو (هنوز هم نفهمیدم شکلاتهای داخلی چرا هرگز برام به اون جذابیت و خوشمزگی نبودند! ای بیگانهپرست خارجی باز!). دیروز باز اون حس معرکهی شکلات هدیه گرفتن برام تکرار شد. دوباره یک دختربچهی بیتاب و هیجانزده بودم که شکلات هدیه میگیره؛ اون هم به این شکل خاص و خواستنی و از یک دوست عزیز. وقتی جعبه رو دست گرفتم و چشمم به جملهی روی جعبه افتاد لبخند روی صورتم نشست. نمیدونم چرا باید اونجا چنین چیزی نوشته بشه ولی بامزه است!
مثل یک
پیشگوئی دلپذیره که انگار با اینکه میدونی هرگز اتفاق نمیافته، اما شنیدنش برات
خوشاینده:
You'll fall in love!
هفتهی گذشته چنان غرق مطالعه بودم که تقریبا تمام انرژیم تحلیل رفته و چیزی برای
این هفته باقی نمونده! دیروز و امروز استراحت کردم تا کمی به خودم بیام و حس و حال
مطالعه سراغم بیاد اما بیش از هر حسی، حس بازیگوشی و خیالبافی بود که در من جون
گرفته و جولان میداد! این بیحالی و پایین بودن سطح انرژی من گیرندههای مامان و
بابا رو فعال کرده و مدام از من میپرسن که چیه ماجرا و آیا چیزی هست که ذهنم رو
مشغول کرده! به نظرم میاد که تلویحا توی تحلیلهای ذهنیشون پای آقای ت. رو هم به
میون میکشن و دوست دارن بدونن که آیا این خمودگی و کمحرفی و پرخوابی این دو روز
من به آقای ت. مربوط میشه یا نه! منم دارم غیرمستقیم متوجهشون میکنم که همیشه
قضیه به اون پیچیدگیها نیست و من فقط کمی خستهام و نیاز به استراحت و تجدیدقوا
دارم! البته بعد از دو روز استراحت، حالا کتابها و مقالات و فایلها و تکالیف
همگی به قدر کافی وسوسه انگیز هستند و منو صدا میزنند. خصوصا که فردا تا بعداز
ظهر کلاسی ندارم و میتونم از سکوت و آرامش شب حسابی استفاده کنم و تا مرز خستگی
مطالعه کنم.
ظهر چهارشنبه آقای ت. عکسی از خودش توی فرودگاه مقصد برام فرستاده بود. شب همون چهارشنبه در حالی که من توی صندلیم فرو رفته بودم و سعی میکردم از این مسافرتهای هفتگی که توی زندگی-درس-کار خلاصه میشن لذت ببرم (در واقع سعی میکردم زیباییهایی های این سفرها رو کشف! و به زور به خودم بقبولونم!) چشمام بیاراده روی یکی از مسافرها ثابت موندن. یک آقایی روی صندلی ردیف جلویی نشسته بود و من بخشی از سمت چپش رو میدیدم. بازو و کمی از پشتش رو. اهمیت ماجرا در اونجا بود که این چشمهای بازیگوش بلافاصله تشخیص داده بودند که پیرهنی که تن این جناب مسافره، درست شبیه پیرهنیه که آقای ت. توی عکس فرودگاهش به تن داره. تصورش کردم که اون جا نشسته و هر از گاهی میچرخه به سمت من و شاید هم لبخند میزنه. خندهام گرفت! هر از گاهی؟! شاید لبخند؟! اگر بود حتما رو به من میکرد و حتما لبخند میزد. سعی کردم به جای محو شدن توی چارخونههای پیراهن آقای مسافر سرم رو با تاریکی مطلق بیرون پنجره گرم کنم. حتی سعی کردم لپ تاپم رو باز کنم و مشغول خوندن رمان این هفتهام بشم. اما آقای مسافر مدام تکون میخورد و چهارخونههای پیراهنش روی هم میافتادند و نظم دنیا به هم میریخت! چشمها رو که گیج خواب و خیال بودند بستم و در حالی که صنعت و مارکت و الباقی رو به پرسش میکشیدم که چرا از هر لباسی فقط یکی تولید نمیشه خوابم برد.