یک حس و حالی پیدا کردهام که پیشترها نزدیکی روز تولدم در من پیدا میشد و از این رو برام عجیب و غیرمنتظره ست. شاید هم به خاطر اینه که فاز جدیدی پیش رو دارم و مسئولیتها و تعهدات و درگیریهام به احتمال زیاد دچار تغییراتی بشند. از یک جهت از پارهای انجام دادنی ها رها میشم و کنار گذاشته میشند و از جهت دیگه زندگی دستهی جدیدی از این قسم انجام دادنی ها رو پیش روم قرار میده. قسمت جدید و عجیب تر ماجرا اینه که به تازگی به شدت به تحمیل کردن صدای خودم و دلخواستههام و قرار دادنشون میون زندگی و مسئولیت آکادمیک و اجتماعی تمایل نشون میدم. مثل لشکر پیادهای که مدتی طولانی در کمین نشسته باشند، حالا این تمایلات پر سر و صدا که گمان میبرند وقتش سر رسیده سرپا شدهاند و به قلب اون چیزی که نمیدونم اسمش چی میتونه باشه هجوم آوردهاند اون هم به قصد فتح! لشکر پیادهی در کمین؟ نمیدونم. شاید بهتره کلکبازتر و فرصتطلبتر و کامیابتراز این تصورشون کنم: مثل یونانیهای داخل اسب تروجان! (از پیامدهای چند ماه درگیری با هومر و دیگر بزرگواران!) اوضاع از هر قراری که هست، حس بدی ندارم.
دیروز پنجشنبهی کسالتباری بود. درد همیشگی آمده بود و کاملا به زمین دوخته شده بودم. دو ساعت از بدترین ساعتهاش رو که با صورت روی تخت افتاده بودم و رمقی برای تکون دادن دست یا پا هم نداشتم چه برسه به این که خودم رو جمع و جور کنم و بتونم چند پلهای بالا برم و مسکنی بخورم. بدتر این که تا عصر تنها بودم و کسی هم نبود که به دادم برسه. احساس میکردم جمجمهام یک حجم توخالی و پوکه که هر آن ممکنه زیر فشار درد خرد بشه. دهانم قفل شده بود و نمیدونم پشت چشم چپم چی بود که این همه به کرهی چشمم فشار میآورد تا خودش رو از حدقهی چشمم به بیرون پرتاب کنه. به تدریج گردنم هم درگیر و خشک و دردناک شد. بار این درد روی شونههام هم افتاد و انگار که شخصی با انگشتهای فوق قویش شونههام رو فشار داده باشه، جای انگشتهای خیالی دردناک شد و خودم همچنان بیصدا و بیحال، همونطور دمر موندم و نتونستم تکون بخورم. دقیقهها کند و طولانی گذشتند و بعد از اومدن بابا و مامان بود که تونستم خودم رو تا بالا بکشونم و مسکن بخورم. آخر شب مثل یک بازندهی کتکخورده، خسته و داغان و منگ یکی از دو کتابی رو که توی یکی از پستهای آبان ماهی اشارتی بهش رفته دست گرفتم و شروع به خوندنش کردم. "برادران سیسترز" رو. دیشب پنجاه-شصت صفحه بیشتر نخوندم. اما امروز ظهر ادامه دادم و بعد از مدتها با ولعی که مدتی غایب بود و فراغت بال هم درش بی تاثیر نبود، پیش رفتم و پیش از ظهر کتاب تموم شد. انگار من هم سوار بر اسب با اونها راهی شده باشم و در تمام این درگیریها حاضر باشم. از جملهی کتابهایی بود که تصاویر واضحی توی ذهنم خلق میکرد و از این که اون همه خشونت و صحنههای مربوط به قتل و سوزوندن و پکوندن جمجمههای سوخته و از حدقه درآوردن چشم و قطع دست و خون و خونریزی، همچون منی رو چندان آزار نداد تعجب کردم – حالا که دارم مینویسم تئاتر خشونت و آنتون اختو به ذهنم میاد. چه بسا این تحملپذیر بودن اون همه خشونت مدیون شکلی از معصومیت و بیتعلقی بود که نویسنده توی لحن راوی قرار داده بود.