تو که آتشکده عشق و محبت بودی / چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی (شهریار)
کی؟! من!؟ من بودم که توی پست قبلیم نوشتم (آن) شنبه (ی خاص) روز خوبی نبود؟! خب. پس اصلاح میکنم که به اون بدیها هم نبود. میتونست کابوس باشه، میتونست فاجعه باشه (رگ خارجیم زده بالا و همهش با خودم میگم Phew! It could turn into a disaster)، اما این و آن، قدرتهای پیدا و نهان، همگی جمع شدند و به طرز شگفتآوری از فاجعه عبور کردم (البته کردیم، چون به بیش از یک تن مربوط میشد) و حالا نشستهام و دارم یادداشتهای پر از توضیح و پرانتز باز و پرانتز بسته مینویسم و با تعجب از خودم میپرسم واقعا چطور شد که اینطور شد!؟ چیزی که به خاطرش اون همه نگرانی کشیده بودم ختم به خیر شد و در عوض، اون چه که انتظارش رو نداشتم اتفاق افتاد. امان از این ناگهانها، غیرمنتظرهها، نادرستها، بی انصافیها امان از the ironies of life! از اون چه ازش میترسیدم به سلامت عبور کردم ولی چیز دیگری پیش آمد و اتفاق دیگری موجب غافلگیریم شد. این رفتار از سمت کسی که در موقعیت علمی و اجتماعی بالایی هست بهم نشون داد که "بیشعوری" میتونه در هر سطح و مقامی اتفاق بیفته و بهتره حواسم به خودم و رفتارهای خودم باشم تا مبادا من هم روزی چنین تبعیضآمیز و جبههگیرانه قلم بچرخونم.
این میون و بین امتحانات ترمم یک چیزی برای اینجا نوشته بودم که نصفش دلتنگی خونه بود و نصفش وصف یک گردش دوستانهی شیرین، بین امتحاناتِ پایانیِ ترمِ حساسِ سومِ مقطعِ دکتریمون! که حالا دیگه از ثبتش میگذرم. انقدر نوشتههای پراکنده و بیمخاطب و بامخاطب دارم اینجا روی لپ تاپم که هر از گاهی بازشون میکنم و میخونم و یک لبخند و یا گاه اخمی میاد و رد میشه و بعد چیزی که خودم نوشتم و خودم خوندمش، پاک میشه و میره. مهم انگار فقط نوشتنشون و زمین گذاشتن این حسها و فکرهای سرگردان توی ذهنم هست. حتی این که وبلاگی هست و میتونم این همه رو اونجا بذارم برام اهمیتی نداره.
The ironies of life… این کلمات اگر مثال و مصداقی میداشتند برای من مثال عینی و هموارهاش زندگی مرد نازنینی بود که دو هفتهی پیش از میون ما رفت؛ پسرعموی بابا. خانوادهی بابا و خانوادهی عموش زمانی با هم و توی یک خونهی خیلی بزرگ و قدیمی زندگی میکردند. از اون خونههایی که در بزرگ و چوبی و حیاط بزرگ و پردرخت و مطبخ و اعیونی و شاه نشین و بالاخونه و پنجرههای رنگی و بخاریهای دیواری و رف و تاقچه داشته و میتونسته چندین خونواده رو توی خودش جا بده و در و دیوار و دار و درختش حوصلهی سحرخیزی و آب و جارو و دیگ و دیگچهی خانومها و شور و شر و شیطنت بچهها رو داشته باشه. به نقل از بابا، اون و برادرها و پسرعموهاش یک گروه چندنفری بودند و همین پسرعموی تازه در گذشته که همبازیشون بود، از همون موقع عاشق این بود که ادای پدرها رو در بیاره. پول تو جیبی خودش رو به بقیه پسرها میداده تا اون رو بابا صدا کنند. تا همین اواخر بابا به شوخی میون حرفهاشون پسرعموش رو بابا صدا میزد و میخندیدند. کسی که این همه عاشق پدر شدن بود بعد از ازدواج با همسرش به مدت بیست سال نتونست پدر بشه. بازی روزگار، امتحان الهی، مشیت خدا، هر چه که بود هنوز هم برای من عجیبه و از بازیهای حیرتانگیز روزگاره که کسی که از بچگی چنین اشتیاقی برای پدر شدن داشت چرا زندگی براش چنین ماجرایی چید که بیست سال انتظار بکشه. بیست و چند سال پیش، و بعد از بیست سال زندگی با همسرش خدا بهشون دختری داد. هیچوقت یادم نمیره که من هنوز یک دختربچهی خیلی کوچیک بودم و توی عروسی یکی از بستگان همسرش که دختر کوچک تازه به دنیا اومدهاشون رو در آغوش داشت صدام زد و گفت دوست داری بغلش کنی؟ چشمهاش و لبخندش چنان شاد بودند که هنوز از خاطرم محو نشدهاند. با ترس و احتیاط و کمک مامان نوزاد کوچکشون رو چند دقیقهای توی بغل گرفتم و از تماشای این عروسک زنده لذت کودکانهای نصیبم شد.
شاید دو سه سال بعد بود که مجددا خانوم باردار شد و این بار صاحب یک فرزند پسر شدند. شاید این به نظر پایان تمام سالهای انتظار و آغاز دوران خوش زندگیشون میآمد ولی مشکلات روحی و روانی و افسردگی شدید خانوم شرایط رو بغرنج کرد. بعدها اون چه که من شنیدم این بود: ناباوری و بهت بعد از بیست سال بچه نداشتن، جنون بعد از زایمان، افسردگی. هر چه که بود شرایط روحیش سخت بود و این همسرش بود که با نهایت صبر و مهربانی کنارش بود. گاهی در حین رانندگی ناچار میشد همسری رو که یک باره میخواد خودش رو از ماشین پرت کنه پایین کنترل کنه، گاهی ناچار بود تیمار و پرستاری همسری رو که در اثر حملهی عصبی خودش رو از جایی پرت کرده و استخونهاش رو خرد کرده به عهده داشته باشه و این میون فرزندانشون رو با نهایت مهربانی یک پدر حمایت کنه و تک تک خواستههاشون رو برآورده کنه و سفرهای بسیار ببره و اجازه نده کمبودی احساس بکنند. بعد از سالها درمان و مراقبت وقتی همسرش از نظر روحی حالت بهتری پیدا کرد و بچهها دیگه بزرگتر شده بودند و دخترش دانشجو شده بود به نظر میآمد بالاخره این زندگی رو به ثبات میره. اما این بار با تشخیص بیماری سرطان خانوم این تصور دور از واقعیت به نظر رسید. نهایتا بعد از چند سال بیماری، همین چند سال پیش مادر خانواده از دنیا رفت. پدر صبور و مهربان موند و دو فرزندش. موند، اما نه زیاد. تا همین چند روز پیش بود و بعدش یک ایست قلبی اونو هم از فرزندانش دور کرد. شنیدن خبر درگذشتش یکی از بدترین اخباری بود که توی این چند وقت اخیر شنیدم. مهربونی بی حدش و محبت بیدریغی رو که نسبت به همه و خصوصا بچهها داشت از همون بچگی دیده بودم و لمس کرده بودم. از معدود آدمهایی بود که قلبش توی صورتش و چشمهاش و دستهاش و صداش و نگاهش متجلی بود. خالصانه مهربان بود. دیدنش رو دوست داشتم. افسوس و حیف و دریغ که دیگه نیست. بچههاش قوی هستند و میدونم که پشتوانهی هم خواهند بود اما منطق بشری من این همه پیچ و تاب و فراز و فرود توی زندگیشون رو نمیفهمه. رفتن این مرد خیلی متاثرم کرد و هنوز با یادآوریش، لابه لای همین خطوط اشک میاد و غصه قلبم رو سنگین میکنه.
دلم میخواست بیشتر بنویسم اما... شاید وقتی دگر!