یک این که: یک سری از کتابهام توی قفسه هایی هستند که صرفا قفسهاند و در و بست و پوششی ندارند. به لطف ساخت و سازهای متعدد این اطراف و به واسطهی پنجره ی همیشه باز اتاقم هر روز گرد و خاک وارد میشه و گاهی از این موضوع بسیار بسیار شاکی میشم. از وسوسهی باز گذاشتن پنجره که نمیشه گذشت، گرد و خاک رو هم که نمیشه تاب آورد؛ باید دستمال به دست و غرغر به لب دور خودت بپیچی. داشتم از کتابهام میگفتم؛ یکی از بدترین چیزها در نظر من اینه که بخوای کتابی بر داری و حس خاکخوردگی بهت بده. انگار کتابها همیشه باید تمیز و شکیل و شاداب باشند. نمیدونم این چه حساسیت بیربطیه! ولی این چنینه. کتابهایی رو که در معرض این گرد و خاک بودند بیرون ریختم تا تک به تک تمیزشون کنم. جالبه که بعضیها کتابهاییاند که هر چند روز یک بار سری بهشون میزنم و با این وجود به خاطر این سنگبری و نماکاری همسایهی گرامی خاک خورده بودند. کتابها رو روی هم چیده بودم و داشتم به تغییر توی چیدمان وسایل اتاقم فکر میکردم. غرق فکر شدم. آخ اگر میشد تک تک کتابهایی رو که توی عمر از بچگی تا الان خوندی، کاغذی و الکترونیکی و حتی صوتی، همه رو بلوک وار روی هم بچینی چه نردبونی میشد ساخت. گرچه، این کتابها همگی مجازا نردبون مذکور رو برای ما ساختهاند و حالا هر جایی از زندگی که ایستادیم، بیگمان اونچه که خوندیم در تعیین مکانمون بسیار موثر بودند.
دو آن که: یک عکس (این) از این کتابها گرفتم و وقتی خواستم بین این خطوط اضافهشون کنم، با خودم فکر کردم چرا عکسها رو آپلود میکنم و لینکشون رو توی نوشتهها میذارم؟ این که روش دلخواه من نیست و همیشه دلم خواسته متن و تصویر همه با هم و یک جا باشند؟ تازه یادم آمد که امکانات محدود جای دادن تصویر توی این سرویس رو دوست ندارم! بعد از اون یادم آمد که اساسا اون کار لود شدن صفحه رو طولانی میکنه و ممکنه خوشایند نباشه! بعدتر ولی یادم آمد که اهمیتی نداره چون این وبلاگ نه دنبال میشه و نه خونده میشه و نیازی نیست مثل همیشه اول به دیگران فکر کنم و بهتره هر جور دوست دارم ادارهش کنم! و حتی بعد از اون زدم زیر خنده که دچار چه گیر و پیچهایی شدم و به چه روزی افتادم! پاک ناامیدکننده شدهام! انگار خاک وجود خودم رو زودتر باید بگیرم!
سه این که: یکی که برات مینویسه "عاشقتم!" و بعدا به هوای اینکه ندیدیش ادیتش میکنه و حرفش رو تو کمتر از بیست و چهار ساعت پس میگیره، به "هر دلیل"ی که این کار رو میکنه، نمیدونه که به چشمهمزدنی چه درهی عمیق و عریضی بین خودت و تو ایجاد میکنه. کاری نمیشه کرد؛ فقط آروم و خونسرد لبخند میزنی و به این که هرگز این ادعای "عشق" رو نتونستی باور کنی افتخار میکنی و با آهنگ Sailor کریس دی برگ که اون لحظه روی پلیرت هست میخونی Sailor, take me home و چند قدم بیهوا و بیربط تاب میخوری و میرقصی. چه چیزهایی که یکباره عوض شد!
چهار آن که: هوا عالی و مهتاب نقرهگون و شب روح افزا و پاییز در راه و دل آرام!