ابر و باران

ابر و باران

خردمند با دقت به داستان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر کند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد! مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده بود را دیدید؟ جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند. خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد. مرد جوان این بار به گردش در کاخ افسانه ای پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت.
با دقت و توجه کامل آثار هنری که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود را می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود را تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسید که پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به وی گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. (کیمیاگر - کوئیلو)

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

 

یک این که: یک سری از کتاب‌هام توی قفسه هایی هستند که صرفا قفسه‌اند و در و بست و پوششی ندارند. به لطف ساخت و سازهای متعدد این اطراف و به واسطه‌ی پنجره ی همیشه باز اتاقم هر روز گرد و خاک وارد می‌شه و گاهی از این موضوع بسیار بسیار شاکی می‌شم. از وسوسه‌ی باز گذاشتن پنجره که نمی‌شه گذشت، گرد و خاک رو هم که نمی‌شه تاب آورد؛ باید دستمال به دست و غرغر به لب دور خودت بپیچی. داشتم از کتاب‌هام می‌گفتم؛ یکی از بدترین چیزها در نظر من اینه که بخوای کتابی بر داری و حس خاک‌خوردگی بهت بده. انگار کتاب‌ها همیشه باید تمیز و شکیل و شاداب باشند. نمی‌دونم این چه حساسیت بی‌ربطیه! ولی این چنینه. کتاب‌هایی رو که در معرض این گرد و خاک بودند بیرون ریختم تا تک به تک تمیزشون کنم. جالبه که بعضی‌ها کتاب‌هایی‌اند که هر چند روز یک بار سری بهشون می‌زنم و با این وجود به خاطر این سنگ‌بری و نماکاری همسایه‌‌ی گرامی خاک خورده بودند. کتاب‌ها رو روی هم چیده بودم و داشتم به تغییر توی چیدمان وسایل اتاقم فکر می‌کردم. غرق فکر شدم. آخ اگر می‌شد تک تک کتاب‌هایی رو که توی عمر از بچگی تا الان خوندی، کاغذی و الکترونیکی و حتی صوتی، همه رو بلوک وار روی هم بچینی چه نردبونی می‌شد ساخت. گرچه، این کتاب‌ها همگی مجازا نردبون مذکور رو برای ما ساخته‌اند و حالا هر جایی از زندگی که ایستادیم، بی‌گمان اون‌چه که خوندیم در تعیین مکانمون بسیار موثر بودند.

دو آن که: یک عکس (این) از این کتاب‌ها گرفتم و وقتی خواستم بین این خطوط اضافه‌شون کنم، با خودم فکر کردم چرا عکس‌ها رو آپلود می‌کنم و لینکشون رو توی نوشته‌ها می‌ذارم؟ این که روش دلخواه من نیست و همیشه دلم خواسته متن و تصویر همه با هم و یک جا باشند؟ تازه یادم آمد که امکانات محدود جای دادن تصویر توی این سرویس رو دوست ندارم! بعد از اون یادم آمد که اساسا اون کار لود شدن صفحه رو طولانی می‌کنه و ممکنه خوشایند نباشه! بعدتر ولی یادم آمد که اهمیتی نداره چون این وبلاگ نه دنبال می‌شه و نه خونده می‌شه و نیازی نیست مثل همیشه اول به دیگران فکر کنم و بهتره هر جور دوست دارم اداره‌ش کنم! و حتی بعد از اون زدم زیر خنده که دچار چه گیر و پیچ‌هایی شدم و به چه روزی افتادم! پاک ناامیدکننده شده‌ام! انگار خاک وجود خودم رو زودتر باید بگیرم!

سه این که: یکی که برات می‌نویسه "عاشقتم!" و بعدا به هوای این‌که ندیدیش ادیتش می‌کنه و حرفش رو تو کمتر از بیست و چهار ساعت پس می‌گیره، به "هر دلیل"ی که این کار رو می‌کنه، نمی‌دونه که به چشم‌هم‌زدنی چه دره‌ی عمیق و عریضی بین خودت و تو ایجاد می‌کنه. کاری نمی‌شه کرد؛ فقط آروم و خونسرد لبخند می‌زنی و به این که هرگز این ادعای "عشق" رو نتونستی باور کنی افتخار می‌کنی و با آهنگ Sailor کریس دی برگ که اون لحظه روی پلیرت هست می‌خونی Sailor, take me home و چند قدم بی‌هوا و بی‌ربط تاب می‌خوری و می‌رقصی. چه چیزهایی که یک‌باره عوض شد!

چهار آن که: هوا عالی و مهتاب نقره‌گون و شب روح افزا و پاییز در راه و دل آرام! 


سین هفتم
۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من، و سیب سرخی که دلم نیومد بخورم؛ من، و بافته‌ی کج و کوله ای که توی روزهای مریضی در رختخواب! بافتم و توی هر رجش هزار فکر و خیال به هم تابیدن و حالا باید بره به پستویی به نام ته کمد! من، و ورق های پراکنده‌ی تمرینات دوره‌ی طراحی که وقتی به تاریخ نوشته شده‌ی زیرشون خیره می‌شم، به هیچ عنوان حاضر نیستم بپذیرم که سه سال گذشته. من، و تسکین عجیبی چون تمیز کردن وسواس‌گونه‌ی اتاقم که رهام نمی‌کنه. من، و انتظاری پوچ برای همراهی و هم‌فکری ای و هم‌دلی ای که باید از اون سو برسه و نمی‌رسه. من، شروع پاییز، جنبش حس غریبی ته دلم که غمگنانه شاده و همون‌قدر که بی‌تاب بارون پاییزه، احمقانه، کلمه‌ی احمقانه تری رو تکرار می‌کنه: Ancraophobia! من، و مغزی که بی‌پرسش از من، ترانه ای از دمیس روسس رو انتخاب و موسیقی زمینه‌ی این لحظه هام می‌کنه. من، و وسواس بی‌اساسی که بهم تلقین می‌کنه آلوده‌ام و هر روز چند بار حموم می‌کنم و باز ذره‌ای احساس پاکی نمی‌کنم. من، و تنها شدن یک‌باره‌ای که سابقه نداشته. من، و لرزه‌ی بنیادافکنی که باورهام رو به تمامی در هم شکسته. من، و خالی شدنم از تو و پرسش‌ فروخورده‌ای که مدام در ذهنم پژواک می‌کنه: «حالا چی؟» و پاسخی که هرگز نخواهد رسید. نه از تو، که امیدی به تو نیست؛ از خدایی که انگار قصد نداره به سرانگشت تدبیر و به نیروی اراده‌ش چیزی رو تغییر بده و آبروی این عدد پنج سرگردان رو بخره. من، و نیازم به تو؛ تو و پرهیزت از من.

حالم خوب نیست...
حالم هیچ خوب نیست و یکی هنوز با لبخندی پریده و صدایی نیمه لرزون، جایی اعماق قلبم زمزمه می‌کنه: «سین! تو همیشه می‌تونی یک راهی پیدا کنی! تو همیشه امید داری! تو همیشه قوی بودی! تو همیشه سین
 بودی! یکی مثل هیچ کس!»

می‌دونم که می‌تونم اما این بار این مورد شخصی و تک‌نفره نیست و اگه میل و تقلایی نبینم، می‌گذرم. می‌گذرم و پای همه چیزش، پای همه‌ی ناخوش احوالی‌هاش و یک عمر مکرر مردن‌هاش می‌ایستم.


+ Sıra Sende


سین هفتم
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

ماهی قرمزها صبح مردند. هر دو.
نمی‌دونم. شاید هم همون دیشب مردند.
مثل من، که همون دیشب مردم...

چشم‌هام خسته‌ی سوگواری دیشب‌اند.


                                    +  از نداشتنت می‌ترسم 
                                        از دلتنگیت
                                        از تباهی خودم
                                       همه‌اش می‌ترسم
                                       وقتی نیستی تباه شوم.

                                       عباس معروفی

سین هفتم
۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کلاس‌هایی که برای تابستون گرفته بودم به خوشی و سلامتی رو به اتمام بود و نقشه‌ی یک تعطیلات شش هفت روزه پیش از شروع سال تحصیلی بدجور قلقلکم می‌داد. اگرچه این تعطیلات هم به معنای سفر رفتن یا بیکاری نبود اما لازمش داشتم تا مدتی از کلاس و تدریس و بیرون رفتن‌های مداوم رها باشم. یک سرماخوردگی نا‌به‌هنگام البته همه‌ی این برنامه‌ها رو زیر سوال برد!

با یک سردرد ناگهانی و فزاینده سر آخرین کلاس این هفته شروع شد به تهوع و سرگیجه رسید و گرفتگی صدا و عطسه و سرفه و یک شب بد و خواب با طعم ناله و زاری رو به دنبال داشت و به دکتر رفتن و آمپول و دارو و استراحت انجامید و تمام اون ذوق و هیجان کودکانه‌ی بی دلیل برای چند روز تعطیلی رو از بین برد! گرچه حالا خیلی بهترم ولی گمانم دو سه روزی طول می‌کشه تا انرژیم برگرده.

دیروز چهار تا از تابلوهایی رو که استاد نقاشیم خواسته بود براش بردم هنرکده‌ش. بعد از حدود یک سال دوباره میسر شد که اون چشم‌های سرزنده و خنده‌های بامزه‌ش رو ببینم و بشنوم. دو تا از تابلوها رنگ روغن بود و یکی آبرنگ و یکی مدادرنگی. کار مداد رنگی پاسپارتو شده و قاب شده برای هنرجوهای جدیدش جالب بود (عکس پیش از پاسپارته و قاب گیری هست). چون تقریبا همه برای کار رنگ، بعد از اتمام دوره های طراحی، سراغ رنگ روغن میرن و انقدری که اقبال و توجه عمومی به کار رنگ روغن هست، توجه زیادی به کار مدادرنگی نیست، در حالی که به نظرم اون هم در نوع خودش جالب و خوش‌حاصله. بهم گفت طراحی‌هام رو هم براش ببرم تا چند تا انتخاب کنه. اگر مجوز نمایشگاهش جور بشه آخر شهریور یک نمایشگاه از کارهای خودش و هنرجوهاش خواهد داشت. دلم می‌خواست تابلوی رنگ روغنی رو که زیر دستمه تموم می‌کردم و اگه تاییدش می‌کرد اون رو هم می‌دادم ولی در عرض یک هفته با این کسالت و البته با ددلاینی که دارم و مطلبی که باید بنویسم تقریبا محاله. شاید بد نباشه یکی دو تا از طراحی های نیمه‌تموم رو تو این فرصت تکمیل کنم و براش ببرم. چقدر دلم اون حال و هوای کلاس نقاشی رو می خواد. تازه داشتم یک چیزهایی یاد می‌گرفتم که برنامه‌ی زندگیم دچار تغییر (البته از نوع مثبت و مطلوبش) شد.


سین هفتم
۱۹ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز به دان گفتم که این روزها on the edge of depression هستم. گمانم چیز جالب یا مناسبی برای گفتن به یک پسر شونزده ساله نبود! فقط امیدوارم چیزی که گفتم بین شوخی‌ها و شیطنت‌ها و انرژی جاری توی گفت‌و‌گوها گم شده باشه.

دو شاگرد خصوصی داشتم که پدرشون رو سال قبل به خاطر سرطان از دست دادند و همین چند روز پیش متوجه شدند که گویا حالا مادرشون هم مبتلا به سرطانه. همین دیشب یکی رو همین حوالی به قتل رسوندند. یکی از بستگان مبتلا به ام اس این روزها شرایطش بسیار وخیم شده. هر کدوم از این تیترواره ها یک داستان طولانی در پس دارند. داستانی به بلندی زندگی همه‌ی آدم‌های اصلی و فرعی توشون و همه رو، تمام این قصه ها رو، گویا یک چیز شبیه هم می‌کنه، پایانی به قطعیت مرگ. 

این روزها که این همه مسئله‌ی مرگ و حواشی اون شده دغدغه ذهنی مکرر و آزاردهنده ی من (دارم فکر می‌کنم که اصلا برابر تک‌واژه ای obsession  در فارسی چی میشه!) شاید لازم بود Me Before You رو ببینم و کمی زاویه‌ی تمرکزم روی این مسئله تغییر کنه. درسته که چند ماه پیش کتابش رو خونده بودم و از وقتی می‌دونستم فیلم شده بی‌میل نبودم که ببینمش، اما چون اولویت خاصی برام نداشت می‌بایست فرصت تماشاش رو به تصادف و شانس و تقدیر واگذار می‌کردم تا از قضای روزگار منی که کم پیش میاد جلوی تلویزیون بشینم و حتی خیلی کمتر پیش میاد که به آگهی‌ها دقت کنم، امشب چنین کنم و به تماشای "من پیش از تو" بنشینم.

یک جایی وقتی داشتند از اون تعطیلات خاطره‌انگیز برمی‌گشتند و هر کدوم رو صندلی خودشون تو هواپیما غرق خیالات خودشون بودن ترانه ی Don't Forget about Me روی فیلم پخش می‌شد و refrain ترانه نشست توی ذهنم:
Without you there's holes in my soul
با خودم تکرارش کردم... به حفره‌هایی فکر کردم که روح آدم داره و به "اون"ی که باهاش این حفره‌ها پر میشن و بی اون این حفره‌ها بیشتر و بیشتر.

Soul...
همیشه چنین به نظرم آمده که
soulmate کامل‌ترینِ ممکن هست برای "اون"ی که باید باشه. خیلی کامل‌تر از دوست و رفیق و یار و نگار دلبر و معشوق و همسر و همراه و شریک و سایر. می‌تونه هم‌جنس خودت باشه یا از جنس مخالفت. هم‌سن خودت یا خیلی کوچک‌تر و چه بسا خیلی بزرگ‌تر. اما اونی هست که باید باشه. با گمانی نزدیک به یقین باید بگم که آدم‌های خیلی کمی توی دنیا توی زندگی‌شون چنان بخت بلندی دارند که داشتن soulmate رو تجربه کنند. چه حس غریبی باید باشه و چه یکتا و دلپذیر!

چنان شب خنک و آروم و یک‌پارچه تاریک و البته دلنشنیه که حیفم میاد بخوابم! نشسته‌ام و به حفره‌های پر شمار روح، به چینیِ نه چندان! نازکِ تنهاییم، به یار آرمانی و کمال مطلوب فکر می‌کنم! پشت پنجره نشستم و جز صدای نرم کلیدها و صدای ملایم فن لپ تاپ صدای دیگه ای نیست، مگر کشیده شدن برگ خشکی به دست باد، روی کف حیاط. Harbinger of autumn... چاووشی پاییز...

 

سین هفتم
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیال پریشان و دل بی‌قرار و خواب آشفته!
سخن بیشتری نیست!


سین هفتم
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

!Here you are
 * !Coffee with Shakespeare

 

هیچ مقطعی به دلپذیری دوران کارشناسی نیست!
با این که همیشه و در هر مقطعی – حداقل روی کاغذ! – دانشجوی خوبی بودم، اما هنوز احساس می‌کنم اگر به اون دوران باز می‌گشتم دانشجوی بهتری بودم و دانش بیشتری می‌جستم!

"هملت" و "وداع با اسلحه"؛ این دو قابلیت عجیبی دارند در دیوانه‌وار دلتنگ کردن من برای اون سال‌ها!


 Coffee with Shakespeare a book by Stanley Wells and Joseph Fiennes*


سین هفتم
۰۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


توی سال‌های خیلی دور، وقتی که بچه بودم، یکی از کارتون‌هایی که می‌دیدم درباره‌ی ماجراهای یه سری آدم بندانگشتی توی دنیای آدم‌های معمولی بود. ممول، دختر شیطون با موهای صورتی و کلاه قیفی قرمز به سرش، دوستانش، پدربزرگ مو‌بلند و ریشو، دختر مهربون و بیمار، اسکار، بوبو و بقیه برای کسایی به سن و سال من اسم های آشنایی هستن. اما تنها شخصیت جالب و تاثیرگذار این مجموعه برای من آقای جهانگرد بود و بس. اصلا از این که همیشه مثل ممول و بقیه تو صحنه نبود، کم پیداش میشد و کم حرف می‌زد و همون چند کلمه ای هم که حرف می‌زد راهگشا بود خوشم می‌آمد. اسمش، شخصیتش، یقه‌ی بلند لباسش که تا روی دهنش رو می‌پوشوند، گم و گور بودن و کم ظاهر شدنش، صداش، اون حالت همیشه آرام و خونسردش، این که همیشه نبود و باید پی‌اش می‌رفتن، این که همیشه نمی‌موند و بی‌صدا ناپدید می‌شد، همه‌ی این ها و خیلی چیزهای دیگه که در یک کلمه اونو "مرموز" می‌کردن، آقای جهانگرد رو برای ذهن کودکانه‌ی من جذاب و به یاد ماندنی کرده بود. شاید این جناب جهانگرده که چنان در حافظه‌ی من رسوب کرده و اثر گذاشته که همیشه به صورت ناخودآگاه به سمت آدم‌های مرموز بیشتر کشیده می‌شم تا آدم‌های صاف و ساده و یک‌دست و قابل پیش‌بینی. حتی همیشه دلم یک آقای جهانگرد می‌خواسته! همون اندازه خاص و جذاب و همه‌چیزدان و کم‌حرف و مرموز. و اعتراف می‌کنم که همیشه دلم می‌خواست عاشق همچون آدمی باشم. دلم می‌خواست یک آقای جهانگرد رام‌نشدنی و گریزپا ولی آرام و مرموز و نیک باطن می‌بود و من جانانه دوستش می‌داشتم. اما در تمام این سال‌هایی که زندگی کردم، هرگز هیچ آقای جهانگرد مرموز و دلپذیری رو ملاقات نکردم!

از گفت‌وگو و آشنایی با آدم‌های مرموز و لایه لایه خوشحال‌تر می‌شم تا آدم‌های ساده با زندگی‌های خطی. و گویا خودم هم کم پیچیده نیستم؛ به قول دوستی: کم حرف می‌زنم و زیاد فکر می‌کنم و زیاد سرم توی کتابه و یک جا بند نمی‌شم و تا جای ممکن از جمع آدم‌ها در میرم! به نظر می‌آد گرچه آقای جهانگرد هیچ وقت از حوالی زندگی من عبور نکرد، اما خودم یک پا آقای جهانگرد شدم یا دارم می‌شم. این عالی نیست... ولی بهتر از هیچیه!

آه! آقای جهانگرد!

جهانگرد

سین هفتم
۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به گمانم یک جور عجیبی شده! دائم داریم با جریان‌ها پیش می‌ریم. توی لباس پوشیدن، تلویزیون دیدن، سرگرم شدن، حرف زدن، انتخاب کلمه‌ها، فکر کردن، تحصیل و چیزهای دیگه. نمی‌دونم آیا همیشه همین طور بوده یا اخیرا زیاده از حد این طور شده! علاوه بر این‌ها چیزی که عجیبه تلاش ما برای سرعت بخشیدن بیشتر و بیشتر به زندگیه. سرعتی که به نظرم میاد چیزهای زیادی رو داریم فداش می‌کنیم.

انگار داریم از هر آن چه وقت‌گیر به سمت هر آن چه آنی و فوری پیش می ریم. مثل وقتی که مایکروفر آمد و توی آشپزخونه‌ها نشست. مثل وقتی که ایمیل ما رو از چشم انتظاری رسیدن نامه‌ها رها کرد. درسته که نمیشه ازش پرهیز کرد و البته که نمیشه از خوبی‌های بی‌شمار علم و فناوری چشم پوشید اما آیا لازمه همگی همه‌ی این چیزها رو داشته باشیم؟ ضرورتی داره که خودمون رو در تک‌تک این جریان‌ها رها کنیم تا ما رو به پیش ببرن؟ من که تردید دارم.

 ریتم زندگی تند شده. سرعت انجام کارها بالا رفته و هر اون چه که زمان انجام دادن کارهامون رو کم می‌کنه محبوب‌مون میشه. فقط سر در نمی‌آرم این وقت و زمانی رو که به این شکل ذخیره می‌کنیم، صرف انجام چه کار مفیدی میشه و کدوم حال خوش رو برامون میاره. چرا این همه شکایت می‌کنیم از کوتاهی روز و شب و تل کارهای انجام نشده و گرفتاری‌های بی پایان؟ کشف بسیار احمقانه‌ی من – که البته نتیجه ی آزمون و خطا و تجربه‌ی عملی روزهای زیادیه – به من می‌گه که هر قدر روزم رو زودتر شروع کنم و غرق در انجام کارهام بشم و سنگینی و اجبار وظایفِ ناگزیرم رو با گنجوندن فعالیت‌های دلخواهم کم کنم، روزهام در نتیجه کش میان و طولانی‌تر میشن و من شاداب‌تر میشم و کم شکوه‌تر از روزگار. باید "دوست دارم انجام‌شون بدم" هام هم متعدد و رنگ‌به‌رنگ باشن و هم در مقایسه خیلی بیشتر از "ناچارم انجام‌شون بدم" هام.

پیرو همین تأملات! بود که داشتم با خودم فکر می‌کردم من که همیشه سبک و سیاق خودم رو داشتم و از بین هر اون چه که عرضه میشه مناسب ترین‌ها (و نه لزوما خوب‌ترین و جدیدترین‌ها) رو برای شخص خودم انتخاب کردم، چرا همین روال رو همین جا پیش نگیرم؟ من که هیچ وقت آدم فیسبوک و اینستا نبودم ولی نوشتن رو (ولو این که دقایق خیلی بیشتری از وقتم رو می‌گیره) دوست دارم، چرا برای خاطر خودم این کار رو نکنم؟ یک زمانی وبلاگ‌نویسی چه جان و رونقی داشت. گرچه خودش هم یک جریان بود که خیلی‌ها رو به سمتش آورد و مدتی اون‌ها رو به همراه خودش داشت و بعدها فیسبوک‌داری و وایبر و تلگرام و اینستا ونظایرشون خیلی‌ها رو از اون فضا جدا کرد. گرچه این میون اون خرابی تاریخی بلاگفا هم تیر خلاص مهمی بود!  اما حالا "نوشتن" داره جزو جریان‌های قدیمی میشه. چه اهمیتی داره اما!؟ هر چه هست نوشتن برای من آرامش به همراه داره. زمین گذاشتن بارهاییه که روی خطوط ذهنم سنگینی می‌کنن. مرور روزها و لحظه‌هامه و زاییدن بچه‌های اندیشه‌م.

به خاطر همه‌ی این دلایل ساده و غیرساده می‌خوام که بنویسم و عمیقا امیدوارم که چند خط بالا در مقام توجیه (؟!) کافی بوده باشه!

سین هفتم
۰۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر