هی 95! به کجا چنین شتابان!؟
6. چرا آدمها گمان میکنند تکرار بیامان "دوستت دارم" برای نشون دادن دوست داشتنشون "کافی" هست؟ پس تکلیف عمل چی میشه؟ درسته که اینهایی که تصور میکنند باید طرف مقابلشون رو به میل خودشون تغییر بدند سخت در اشتباهاند اما به نظرم اونهایی هم که معتقدند "من همینیام که هستم و اگر منو میخواد باید همین جوری بخواد" به همون اندازه در اشتباه هستند. مگر میشه یکی رو از نو و بنا به سلیقهی شخصی ساخت – مگر پیگملیون پیکرتراش باشی! – یا مگر میشه تصمیم بگیری زندگیت رو در کنار زندگی فرد دیگهای قرار بدی و چینین تغییر بزرگی رو بپذیری بیاین که ذرهای تغییر در روش و منش زندگیت ایجاد کنی؟ به عقل ناقص و نابالغ من چنین میاد که تصمیم برای زندگی با دیگری بیشتر از این که بهره بردن از فضایل و امتیازات اون باشه باید انگیزهای باشه برای بالا بردن و افزایش محاسن و قابلیتهای خودت. شاید هم در اشتباهم و اگر روزی در جریان زندگی مشترکی قرار گرفتم، این تفکر ظاهرا آرمانی رو باطل کنم. زمان ثابت خواهد کرد، و البته تجربه. گو این که اصراری به این تجربه ندارم و به مدد پارهای سوالات بیجواب، دارم رفته رفته نسبت به زندگی مشترک بدبینتر میشم!
7. چند وقت پیش جناب مستطاب فلانی! پیامی بهم داد که دریافت کردم و بیجواب
گذاشتم. یک سالی هست که گاهی به مناسبتی این کار رو میکنه. چند روز پیش باز هم
پیام داده بود و این بار کوتاه، ازش تشکر کردم. ته دلم انگار میدونستم که قراره
دیر یا زود پیام بده به من. در واقع هر بار که من عکسی از خودم برای پروفایل تلگرامم
گذاشتم سر و کلهاش پیدا شده. این بار هم به دو روز نکشیده این اتفاق افتاد. درست
مثل تعطیلات عید سال قبل! علاقه و اصراری به چسبوندن عکس خودم اون بالا ندارم اما
حوصلهی "عکست رو ببینم"ها و "دلم برات تنگ شده"های بعضیها
رو هم ندارم! هر از گاهی عکسی میذارم که اون هم گویا منو به بعضیهای دیگه یادآور
میکنه و وسوسه میشند که سلامی عرض کنند و اعلام حضوری داشته باشند. من هم وسوسه
شدهام که اگر این آدم زمانی در آینده خواست گفت و گویی شروع کنه درش شرکت کنم.
خیلی کنجکاوم که بدونم چه اتفاقی در زندگیش افتاده که باز این همه خاکستری شده. با
همهی ذهنیت بدی که ازش دارم، به خاطر برخی رگههای به خصوص مهربانی و هوش بسیاری
که در این آدم سراغ دارم گاهی به ذهنم میاد و برای زندگیش آرامش و شادی میخوام. مدتیه که نه مستقیم، ولی
غیرمستقیم میدونم که خوشحال نیست. امیدوارم از همسر جدیدش جدا نشده باشه. دختر زیبایی
بود و جسور به نظر میآمد و همسر ایدهآلی به نظر میرسید.
وجود
این آدمها برای زندگی ضروریه. کسی که زمانی تو رو به عنوان یک دختر دانشجوی
شهرستانی پشتکوهی بیهنر فسقلی کج و کوله (!) تحقیر میکنه و بعد از مدتها تو،
در شرایطی قرار میگیری و کسی میشی که همون آدم منمگوی خودشیفته درصدد کنجکاوی
دربارهات یا دوستی باهات برمیاد. این آدمها باید باشند تا یادت بیارند که
"رشد" کردی و "بالا" رفتی. داشتم خیلی جدی و با یک اخم
ناخواسته این بند رو مینوشتم که یاد داستان "جوجه اردک زشت" افتادم و
خندهام گرفت! به طعنه از خودم پرسیدم حالا بگو بدونیم دقیقا به کجاها رسیدی جوجهی
زشت سابق و قو خانوم فعلی!؟!
8. نمیدونم کجا نوشتم، ولی این جا هم تکرارش میکنم که به عقیدهی شخصی بنده، تلخی یا سختی وظایف اجتنابناپذیر و اون باید-انجام-داد ها رو بهتره با پارهای دوست-دارم-انجام-بدم ها تلطیف کرد! از این رو سنت تقریبا هفتهای یک رمان رو همچنان ادامه میدم و آخرین رمانی که خوندم، و چقدر هم دیر خوندمش، مرشد و مارگریتا بود و ازش لذت بسیار بردم. فصل اول سریال ویکتوریا رو هم دارم میبینم و از Rufus Sewell در نقش لرد ملبورن خیلی خوشم میاد! توی پست جهانگرد نوشتهام که چقدر آدمهای مرموز برام جذاب هستند. این مرد هم همیشه قیافهی سنگی و مرموزی داشته و بیشتر بازی و بیان احساساتش در چشمها و نگاهش بوده و توی این سریال هم این چنین به نظرم میاد.
9. توی خانوادهی ما و به ویژه خانوادهی پدری مهارت و تسلط رانندگی در کنار سررشته داشتن نسبی از امور مربوط به اتومبیل در زمرهی ویژگیهای اساسی و غیرقابل اغماض آقایان قرار میگیره و حتی ملاک قضاوتشون در مورد همدیگه هم میتونه باشه. دو لکهی ننگ این میون وجود داشتند! یکی پسرعمهی من که تا بیست و چند سالگی گواهینامهی رانندگی نداشت و یکی از پسرعموهام که تا سی و چند سالگی گواهینامه نداشت. این دو سوژهی تمسخر آقایان و البته خانومهای فامیل بودند و گاهی به شوخی بهشون گفته میشد که روز عروسی عروسخانومشون رو با اون همه دبدبه و کبکبه و کفش و تاج و لباس پشت فرمون خواهند نشوند یا با دوچرخه به سفرهای شهری و بین شهری خواهند رفت. اولی تا حدی عاقبت به خیر شد. با کسی ازدواج کرد که گواهینامه نداشت و رانندگی نمیدونست و به ناچار خودش بالاخره گواهینامهی رانندگی گرفت و پس از ماجراهای بسیار و دست و پا چلفتیبازی های فراوان و تصادفات متعدد و دو بار به سارق سپردن ماشین داره گلیمش رو از آب بیرون میکشه. (بهم ثابت شد که آقایون وقتی پسرهای جوون ریسکپذیر و کلهخرابی هستند اگر دل به رانندگی ندند دیگه از یک سنی به بعد مهارت و جسارتش رو کسب نمیکنند و هرگز ازشون رانندهی درست و حسابیای در نمیاد!) دومی هم با وجودی که پس از سالها گواهینامهاش رو گرفت و درآمد قابلتوجهی هم داره، اما هرگز نه ماشینی برای خودش خرید و نه هرگز من پشت فرمون ماشینی دیدمش. این جناب پسرعمو اخیرا با خانمی ازدواج کرده که خود خانم ماشین و گواهینامه داره و همین خانم میاد دنبال آقا و اونو سر کار یا برای گردش میبره. این روال برای این جمع خانوادگی و با اون اصول موضوع غیرقابل قبول و البته مضحکی هست و کم پیش میاد که اشارهای به این زن و شوهر بشه و گوینده و شنوندگان با تمسخر به این ماجرا نخندند. فقط منم که ساکت میشینم و غمگنانه و عمیق به فکر فرو میرم...
10. فرصت! چیزیه که نباید به صورت نامحدود در اختیار بعضیها قرار داد!