غرضم وصل تو باشد
دیروز روز آخر نمایشگاه نقاشی گروهیمون بود. من فقط شنبه که افتتاحیهاش بود، یکی دو ساعتی اونجا بودم و بعد برگشته بودم خونه تا به تکالیف هفتهی آخر دانشگاه برسم و دیگه فرصت نشده بود که برم! همون روز اول و بعد از برگشتنم استادمون تماس گرفته بود بابت فروش یکی از تابلوها به یک مشتری. امروز بهم گفت چند نفر دیگه هم مشتری تابلو بودند و حتی شورای شهر تابلو رو میخواسته ولی چون من همون روز اول گفته بودم فروشی نیست دیگه پیگیر نشده بوده. اتفاق جالبی بود. حداقل برای منی که گاهی برای تفنن نقاشی میکشم و نه استعداد و نه مهارت خاصی در خودم میبینم و کار و رشته و تحصلیم هم در این راستا نیست اتفاق جالبی به شمار میاومد.
هفتهی بسیار پرمشغله و پرتنشی رو گذروندم که البته به یک پنجشنبهی شیرین ختم شد. با این حال فشار کاری و خستگی بسیار و ماجراهای مختلف و از اون طرف هم کسالت و بیماری و ضعف زیاد مادربزرگ نازنینم روحیه و توانم رو تحلیل برده بود و هنوز هم اون قدر که باید خودم رو جمع و جور نکردم. از بین آدمهایی که توی زندگیم بودن و نقشی داشتند، مامانجون یکی از متفاوتترینهاست. زندگیش و شخصیتش اونو برام یکی از خاصترینها کرده و تاب نمیارم این بیماری و درد و ناتوانی و انتظارش برای مرگ رو. به هم میریزم وقتی این چنین میبینمش.
هوا سرده و من تا همین یک ساعت پیش وقتی به پنجشنبه فکر میکردم حسابی گرم میشدم. خوب میشدم. اما حالا خود همین هم به سرمای درونم اضافه میکنه! همهی این "نکنه...؟"ها، "مبادا...؟"ها صف میکشند مقابل ذهنم و پریشونم میکنند. گاهی واقعا مثل الان دلم میخواد بدونم چی توی ذهن طرف مقابله. نمیخوام بپرسم و بشنوم، میخوام واقعا بدونم عین اون چیزی رو که هست. کاش ذهنخوانی بلد بودم!
انگار مقابلت یک دیوار یکپارچه سپید باشه و تو با اصرار بخوای یک جایی یک نقطهای و لکهای از توش دربیاری؛ یک ساعته که با همچین وسواس ناپسندی زل زدم به پنجشنبه و بیمارگونه دارم تقلا میکنم اون خوبی و زیبایی رو تار و کدر کنم. گاهی چه احمق بزرگی میسازم از خودم!
عقب میرم و به جای زل زدن به این دیوار توش غرق میشم. حتی به قیمت دلتنگ شدن. زل میزنم به دست چپم و شروع میکنم به لمس کردن انگشتم. یک چیزی هست متعلق به چندین سال پیش، یک تصویری که نمیدونم اساسش توی رویاهامه، خوابهام، یا آرزوهام، مثل یک برش چند ثانیهای از یک فیلمه، یک صحنهی به خصوص، که نمیدونم چی شد که سالها پیش توی ذهنم ایجاد شد و همون جا موند. یک تصویر خیلی خیلی خیلی دور از ذهن. باورنکردنی این که همین چند ثانیه تصویر ذهنی، بعد از سالها همین پنجشنبه جون گرفت و اتفاق افتاد و واقعی شد. این راز و این همه شگفتی بین من و دست چپم میمونه تا با هر بار یادآوریش به خاطر بیارم که چه چیزهای دورازذهنی میتونند روزی واقعی بشند و اتفاق بیفتند.
+ صندلی عقب یک ماشین معمولی توی ترافیک به هم گره خوردهی پایتخت وارونهی یک مملکت پر از مشکل و گرفتاری، دنجترین جای دنیا میتونه باشه!