هر کسی که هستی...
هر جایی که هستی...
هر زمانی که قراره توی زندگی من باشی...
لطفا
زیاد
نخواب
زیاد تلویزیون نبین
دست و پا چلفتی نباش
ایرادگیر و بددهن نباش
کتاب بخون
آشپزی بدون
اهل سفر باش
به هنر احترام بذار
بقیهاش اصلا سخت نیست...
هر کسی که هستی...
هر جایی که هستی...
هر زمانی که قراره توی زندگی من باشی...
لطفا
زیاد
نخواب
زیاد تلویزیون نبین
دست و پا چلفتی نباش
ایرادگیر و بددهن نباش
کتاب بخون
آشپزی بدون
اهل سفر باش
به هنر احترام بذار
بقیهاش اصلا سخت نیست...
هفته ای که گذشت روز تولدم رو داشتم و تنها کاری که کردم این بود که شب قبلش در اوج بیخوابیای که به سرم زده بود، توی تاریکی اتاق دو ساعتی با خدا حرف زدم و از آرزوهام براش گفتم و شمعهای خیالی توی ذهنم رو فوت کردم. دلم میخواست خونه میبودم و داخل جمع خونوادهام. اما نبودم و انگار به این نبودن توی روزهای خاص باید عادت کنم.
صبح روز بعدش، روز تولدم، خسته و خواب آلود بیدار شدم و با کندی و بی میلی تمام حاضر شدم و قدم به خیابونهای شهر خاکستری گذاشتم. دانشگاه بود و کلاسها و یک روز پرماجرا. در نبود یکی از استادان فرصتی پیش آمد تا با دوستانم به رستورانی بریم و ناهار دور هم باشیم. این تنها هدیهی تولد امسال من به خودم بود.
امسال کمتر از هر سال دیگهای در انتظار روز تولدم بودم و بیش از هر سال دیگهای در یادها بودم و هدیه ها و تبریکهای دلپذیر و غافلگیرانهای دریافت کردم. چه رابطهی عکس دلچسبی! خدایا برای سال دیگه لطفا کلا فراموشیام ده! (البته اگر سال بعد هم مجالی برای دوباره به دنیا آمدن داشته باشم!)
+ سپاس جان ریدل! به خاطر این که یک روز از این ماه عزیز (!) رو انتخاب کردی و اسمش رو گذاشتی I Love to Write Day. روزِ "من نوشتن را دوست دارم" و چه خوب روزی و چه خوشایند نامی!
تازه بعد از چندین ساعت مشغله فرصتی شده تا بنشینم... خلوتهای آخر شب بخشی از زندگیمه که فقط خودم توش هستم و تازه فرصت میکنم روزم رو به یک جمعبندی برسونم و ناتمومها رو انجام بدم و فردا رو از نظر بگذرونم.
این انتخابات آمریکا و نتایجش هم حکایتی شده. این دیگه zeitgeist قرن بیست و یکمه که مردم قدرت و سیاست رو بدن دست پوپولیستهای تهیمغز دهنگشاد و نظایرشون. یکی دو مورد هم که نیستند؛ نمونهاش رو ما هم داشتیم و آنها هم دارند! البته ما که حسابمون سواست!!! ولی دیگه تو دنیایی که رجب و بشار و کیم جونگ اون داره، یک دانلد که چیزی نیست. مشکل چیه دیگه واقعا!؟
رمان «مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» از یوناسن رو بهار گذشته خوندم و دوستش داشتم. کاریکاتوری که از سیاست و اهالیش – که انگار چند تا پسربچه ی شرور و سبکسر بیشتر نیستند – ارائه میداد، به مذاقم خوش آمد.
روزی که گذشت شنبهای بود که پی درس و مشقم! نبودم. صبح دو تا کلاس
پشت سر هم داشتم و هر کدوم یک جای متفاوت. فاصلهی ظهر رو هم آمدم خونه و ناهار
خوردم و فکم رو استراحت دادم و باز بعد از ظهر دو کلاس متوالی داشتم. وقتی سر شب
برگشتم خونه، مامان نبود و کدبانوی درونم منو درگیر آشپزخونه کرد. مدتی بود به
خاطر حجم کار و درسم از آشپزخونه دور افتاده بودم و حس ناخوشایندی داشتم. جمعه
برای ناهار خورشت آلو درست کرده بودم که توی خونه دوستش دارن و گاهی هوسشون میشه.
امشب هم از غیبت مامان استفاده کردم و با بروکلی تازه ای که ظهر گرفته بودم سوپ
درست کردم و کنارش سیب زمینی تنوری هم آماده کردم تا اگه سوپ کسی رو سیر نکرد، سیب
زمینی تنوری مخصوص من که تا حالا چندین ستاره گرفته! ته دلشون رو بگیره. شام خوبی
از آب در آمد و از تماشای خونوادهم که با لذت غذا میخوردند منم لذت بردم.
آشپزخونه هم یک آتلیهی هنریه؛ با بی نهایت رنگ و طعم و مزه. فقط هنرش موندگار
نیست و صاف راهی شکم میشه!
امروز دان در حالی که به انگلیسی تولدت مبارک میخوند، یک هدیه بهم داد. هدیهی روز تولدم رو چند روز جلوتر. خیلی خیلی هیجانزده و بسیار بسیار غافلگیر شدم. نمیدونستم که روز تولدم رو میدونه. پسرک نازنین برام یک پاوربانک بسیار ارزنده خریده بود. با این که این خونواده همیشه به من محبت داشتهاند و بسیار هم داشتهاند، ولی این هدیه چه اتفاق شیرین و به خصوصی بود برام.
+ Dance me to the end of love
چند روز دیگه روز تولدمه.
دارم فکر میکنم که یک برنامهی کوچکی برای خودم داشته باشم یا کاری رو که دلم میخواد
انجام بدم یا یک چیز کوچکی برای خودم بخرم. اول به این فکر کردم که اصلا اون روز
رو دانشگاه نرم! ولی هنوز نتونستم ارتباط بین این نقشهی بچهگانه و خوشحال بودن
خودم رو پیدا کنم. درسته که ناچارم تهران باشم و تمام روز تولدم توی کلاسها و
درگیر تکالیف و مباحث خواهد گذشت، ولی این به هر حال جزئی از من هست و انتخاب من و
با همهی دشواریهاش بخش دلپذیری از زندگیم. بعد به این فکر کردم که همکلاسیهام
رو به شام و بعد تماشای یک تئاتر دعوت کنم. ولی با حساب رفت و آمد همکلاسیهای راه
دوری دیدم نمیشه شب قبل یا بعدش همه حضور داشته باشند و اگرهم همون شب بعد از تموم
شدن کلاسهای دانشگاه چنین برنامهای داشته باشم انقدر همه خسته هستیم که نتونیم
لذت کافی از دورهمی ببریم. از اون طرف فرصت ناهارمون هم کوتاهتر از اون هست که
بتونم ظهر تو یکی از رستورانهای نزدیک دانشگاه بچهها رو مهمون کنم. این شد که میبینم
انگار هر نوع پروژهی دورهمی با دوستان رو باید فراموش کنم.
باید برای آخر هفته یک کاری برای خودم بکنم و مثل سالهای پیش یک زمانی رو برای خودم اختصاص بدم و یک ماگی، کتابی، نوشت افزاری، چیز کوچکی برای خودم هدیه بگیرم!
حالا چه اصراریه... نمیدونم!
سار بزرگ پیش از رفتن توشهی بزرگی از دانههای رنگرنگ پیش سار کوچک نهاد
و گفت: تحفهی سفر.
سار کوچک با خود گفت: چه خوب! هر بار که دلم تنگ شود، به سار بزرگ فکر خواهم کرد و
یک دانه خواهم خورد تا تلخی جدایی آزارم ندهد. آن قدر دانه دارم که تا دیدار بعدی
بخورم و دلتنگیام را تسکین دهم.
چندان طول نکشید که شروع به خوردن نخستین دانه کرد. دانهی اول را که مزه کرد به سار بزرگ فکر کرد و لبخند زد. اما دانه را که بلعید باز دلتنگ بود. دلتنگتر حتی! دانهی دیگر پروازشان در درختزار را به خاطرش آورد و مشتاقتر و دلتنگترش کرد. با یاد تکتک شاخههایی که بر آنها نشسته بودند، یک دانهی دیگر هم به دهان گرفت؛ و یکی دیگر. و باز هم یکی.
نمیدانم از دانه خوردن زیاد بود یا از دلتنگی بسیار که سار کوچک دیگر نفس نکشید!
+ حالا چرا سار؟! نمیدونم! فقط اسمش رو دوست دارم. فارسیش توی دهن
سُر میخوره و انگلیسیش (starling) توی دهن غلت!
++ تا حالا کسی از شکلات خوردن یک جا و زیاد مرده!؟
+++ یادآور میشم که This is no love song!
گذشته از تمام حس و حال خوب و بینظیری که در کل شکلات گرفتن برای من داره، گرفتن این هدیههای خوشمزه منو مستقیما گره میزنه به خاطرات ناب کودکی و هیجانهای خالص و عجیبِ گرفتنِ شکلاتهایِ خارجیِ سوغاتِ ترکیهی بابا، یا شکلاتهای اتریشی سوغات سفرهای عمو (هنوز هم نفهمیدم شکلاتهای داخلی چرا هرگز برام به اون جذابیت و خوشمزگی نبودند! ای بیگانهپرست خارجی باز!). دیروز باز اون حس معرکهی شکلات هدیه گرفتن برام تکرار شد. دوباره یک دختربچهی بیتاب و هیجانزده بودم که شکلات هدیه میگیره؛ اون هم به این شکل خاص و خواستنی و از یک دوست عزیز. وقتی جعبه رو دست گرفتم و چشمم به جملهی روی جعبه افتاد لبخند روی صورتم نشست. نمیدونم چرا باید اونجا چنین چیزی نوشته بشه ولی بامزه است!
مثل یک
پیشگوئی دلپذیره که انگار با اینکه میدونی هرگز اتفاق نمیافته، اما شنیدنش برات
خوشاینده:
You'll fall in love!
هفتهی گذشته چنان غرق مطالعه بودم که تقریبا تمام انرژیم تحلیل رفته و چیزی برای
این هفته باقی نمونده! دیروز و امروز استراحت کردم تا کمی به خودم بیام و حس و حال
مطالعه سراغم بیاد اما بیش از هر حسی، حس بازیگوشی و خیالبافی بود که در من جون
گرفته و جولان میداد! این بیحالی و پایین بودن سطح انرژی من گیرندههای مامان و
بابا رو فعال کرده و مدام از من میپرسن که چیه ماجرا و آیا چیزی هست که ذهنم رو
مشغول کرده! به نظرم میاد که تلویحا توی تحلیلهای ذهنیشون پای آقای ت. رو هم به
میون میکشن و دوست دارن بدونن که آیا این خمودگی و کمحرفی و پرخوابی این دو روز
من به آقای ت. مربوط میشه یا نه! منم دارم غیرمستقیم متوجهشون میکنم که همیشه
قضیه به اون پیچیدگیها نیست و من فقط کمی خستهام و نیاز به استراحت و تجدیدقوا
دارم! البته بعد از دو روز استراحت، حالا کتابها و مقالات و فایلها و تکالیف
همگی به قدر کافی وسوسه انگیز هستند و منو صدا میزنند. خصوصا که فردا تا بعداز
ظهر کلاسی ندارم و میتونم از سکوت و آرامش شب حسابی استفاده کنم و تا مرز خستگی
مطالعه کنم.
ظهر چهارشنبه آقای ت. عکسی از خودش توی فرودگاه مقصد برام فرستاده بود. شب همون چهارشنبه در حالی که من توی صندلیم فرو رفته بودم و سعی میکردم از این مسافرتهای هفتگی که توی زندگی-درس-کار خلاصه میشن لذت ببرم (در واقع سعی میکردم زیباییهایی های این سفرها رو کشف! و به زور به خودم بقبولونم!) چشمام بیاراده روی یکی از مسافرها ثابت موندن. یک آقایی روی صندلی ردیف جلویی نشسته بود و من بخشی از سمت چپش رو میدیدم. بازو و کمی از پشتش رو. اهمیت ماجرا در اونجا بود که این چشمهای بازیگوش بلافاصله تشخیص داده بودند که پیرهنی که تن این جناب مسافره، درست شبیه پیرهنیه که آقای ت. توی عکس فرودگاهش به تن داره. تصورش کردم که اون جا نشسته و هر از گاهی میچرخه به سمت من و شاید هم لبخند میزنه. خندهام گرفت! هر از گاهی؟! شاید لبخند؟! اگر بود حتما رو به من میکرد و حتما لبخند میزد. سعی کردم به جای محو شدن توی چارخونههای پیراهن آقای مسافر سرم رو با تاریکی مطلق بیرون پنجره گرم کنم. حتی سعی کردم لپ تاپم رو باز کنم و مشغول خوندن رمان این هفتهام بشم. اما آقای مسافر مدام تکون میخورد و چهارخونههای پیراهنش روی هم میافتادند و نظم دنیا به هم میریخت! چشمها رو که گیج خواب و خیال بودند بستم و در حالی که صنعت و مارکت و الباقی رو به پرسش میکشیدم که چرا از هر لباسی فقط یکی تولید نمیشه خوابم برد.
عکس کاغذ شکلاتی رو که توی اون کافیشاپ تنگ و تاریک کنار چاییمون
بود برام میفرستی. چند ثانیه ای به اسم کافیشاپ خیره میشم. نمیدونستم که برش
داشتی و داریش. به فکر فرو میرم و اکران خاطرهها شروع میشه.
اولین من و تو، اولین چایی، اولین کافیشاپ، و بزرگترین فنجون چاییای که به عمرم
دیدهام!
ذهنم سراسر مال تو میشه. و قلبم هم. یکباره زمستون میشه و من هوس میکنم توی هوای
سرد دی ماهی کاپشن قرمزم رو بپوشم و کنار دستت راه بیفتم توی کوچهها و خیابونهایی
که نمیشناسم و توی تمام کافهها و پشت همهی میزها، روبروی تو، و تنها تو، بنشینم.
دست میبرم و از لابه لای کتابهام منوی راک پارک رو بیرون میکشم و تصویرش رو در پاسخ برای
تو میفرستم.
باهاش بهار رو برات میفرستم. تمام اردیبهشت رو. درختها و برگها و سایهها رو.
اون پیرمرد نازنین و تمام شکوه و وقارش رو. دستم رو برات میفرستم با بوسهی روش.
+ دوستم. بهترین دوستم.
گوش دادن به TED یکی از عادتهای منه.
داشتم یکی از آخرین تاکها رو گوش میدادم. Pico Iyer صحبت میکرد و از جملهی
تاکهایی بود که دوست داشتم.
توی زندگی من لحظاتی هست که به هر دو سمت متناقض ماجرا کشش دارم. برای نمونه، هم اون آسودگی بودن توی خونه رو دوست دارم که باعث این فکر میشه که همه چی در کنترلمه، و هم از یکنواختی و بیماجرایی این وضع بیزارم و دلم ماجراجویی و هیجان و تجربههای نو میخواد. خوب میفهمم وقتی میگه
و این رو هم دوست داشتم و به شکلی تجربهاش کردهام:
این جمله اما جملهی طلایی و بسیار به یادماندنی ای بود:
Knowledge is a priceless gift but the illusion of knowledge can be more dangerous than ignorance
+ وقتی میخوام گوش بدم، TED.com
وقتی
میخوام بشنوم، rainymood.com
شما چی گوش میدید؟
یادمه چند وقت پیش به خاطر اینکه بچه ندارم گریه کردم! خوب و حسابی
هم گریه کردم!
حالا که بهش فکر میکنم خندهام میگیره! احتمالا اون روز دلم میخواسته گریه کنم
و بهونهای سراغ نداشتم که به همچین چیزی پیله کردم!
حداقل دو چیز منو از داشتن بچه میترسونه!
نخست موجودی به نام پدر بچه!
در هر حال بچه بابا میخواد و خود به خود که به وجود نمیاد!
دوم هم بچههای امروزی
که بی هیچ توضیح اضافهای ازش میگذرم!
(چقدر علامت تعجب!)
اندر حکایت عادات جدید:
+ چای سبز بود ولی نفهمیدم چرا این همه قرمزه! شاید اولانگ بوده!
البته چای سبز جدیدی رو که همین چند روز پیش بابا خریده دوستتر دارم.
مامان: سین؟ می خوای بری دوش بگیری؟
من: نوچ!
مامان: چرا؟!
من: خب برای این که همین امروز صبح دوش گرفتم!
مامان: اوه واقعا!؟ خب پس هیچی.
من: مامان! (با لب و لوچهی آویزون) خب یعنی چی؟ یعنی معلوم نیست چقدر تمیزم؟
انقدر کثیف به نظر میام که منو حواله میکنی به حموم؟
مامان: (خیلی خونسرد) نه! آخه تو همیشه تمیزی و معلوم نیست کی رفتی حموم.
من خیلی خیلی خوشحال و با نیش تا بنا گوش باز صحنه رو ترک
میکنم!
(پرده)
با لبخند به بابا گوش میدادم که داشت از طعم خوش قهوهای که ظهرهنگام
از سر هوس درست کرده بودم تعریف میکرد؛ گوش و نگاهم به اون بود و دستهام بی
اختیار و بیهدف فنجون خالی خودم رو میچرخوندند. خواستم بلند شم و فنجونها رو
بشورم که نگاهم به داخل فنجونم افتاد. به کوههای صخرهای داخلش نگاه کردم که
عجیب، عجیب، شبیه کوههای صخرهای خواب دیشبم بود...
در سفر بودم دیشب. سفر در
جادههای پیچ در پیچ، بین کوههای صخرهای بلند!
و فنجان تو
دنیاییست سرشار از وحشت
و زندگیات ، سفرها و جنگهاست.
چه بسیار عاشق میشوی
و بسیار میمیری
...
سرنوشت تو
سفر در عشق
و راه بر لبهی تیز خنجرهاست
چون صدف تنهایی
و چون بید
در غم و اندوه
سرنوشت تو
بیبادبانی در دریای عشق
که هزاران بار
عاشق میشوی
و هزاران بار برمیگردی
چون پادشاهی مخلوع
نزار قبانی
یک این که: یک سری از کتابهام توی قفسه هایی هستند که صرفا قفسهاند و در و بست و پوششی ندارند. به لطف ساخت و سازهای متعدد این اطراف و به واسطهی پنجره ی همیشه باز اتاقم هر روز گرد و خاک وارد میشه و گاهی از این موضوع بسیار بسیار شاکی میشم. از وسوسهی باز گذاشتن پنجره که نمیشه گذشت، گرد و خاک رو هم که نمیشه تاب آورد؛ باید دستمال به دست و غرغر به لب دور خودت بپیچی. داشتم از کتابهام میگفتم؛ یکی از بدترین چیزها در نظر من اینه که بخوای کتابی بر داری و حس خاکخوردگی بهت بده. انگار کتابها همیشه باید تمیز و شکیل و شاداب باشند. نمیدونم این چه حساسیت بیربطیه! ولی این چنینه. کتابهایی رو که در معرض این گرد و خاک بودند بیرون ریختم تا تک به تک تمیزشون کنم. جالبه که بعضیها کتابهاییاند که هر چند روز یک بار سری بهشون میزنم و با این وجود به خاطر این سنگبری و نماکاری همسایهی گرامی خاک خورده بودند. کتابها رو روی هم چیده بودم و داشتم به تغییر توی چیدمان وسایل اتاقم فکر میکردم. غرق فکر شدم. آخ اگر میشد تک تک کتابهایی رو که توی عمر از بچگی تا الان خوندی، کاغذی و الکترونیکی و حتی صوتی، همه رو بلوک وار روی هم بچینی چه نردبونی میشد ساخت. گرچه، این کتابها همگی مجازا نردبون مذکور رو برای ما ساختهاند و حالا هر جایی از زندگی که ایستادیم، بیگمان اونچه که خوندیم در تعیین مکانمون بسیار موثر بودند.
دو آن که: یک عکس (این) از این کتابها گرفتم و وقتی خواستم بین این خطوط اضافهشون کنم، با خودم فکر کردم چرا عکسها رو آپلود میکنم و لینکشون رو توی نوشتهها میذارم؟ این که روش دلخواه من نیست و همیشه دلم خواسته متن و تصویر همه با هم و یک جا باشند؟ تازه یادم آمد که امکانات محدود جای دادن تصویر توی این سرویس رو دوست ندارم! بعد از اون یادم آمد که اساسا اون کار لود شدن صفحه رو طولانی میکنه و ممکنه خوشایند نباشه! بعدتر ولی یادم آمد که اهمیتی نداره چون این وبلاگ نه دنبال میشه و نه خونده میشه و نیازی نیست مثل همیشه اول به دیگران فکر کنم و بهتره هر جور دوست دارم ادارهش کنم! و حتی بعد از اون زدم زیر خنده که دچار چه گیر و پیچهایی شدم و به چه روزی افتادم! پاک ناامیدکننده شدهام! انگار خاک وجود خودم رو زودتر باید بگیرم!
سه این که: یکی که برات مینویسه "عاشقتم!" و بعدا به هوای اینکه ندیدیش ادیتش میکنه و حرفش رو تو کمتر از بیست و چهار ساعت پس میگیره، به "هر دلیل"ی که این کار رو میکنه، نمیدونه که به چشمهمزدنی چه درهی عمیق و عریضی بین خودت و تو ایجاد میکنه. کاری نمیشه کرد؛ فقط آروم و خونسرد لبخند میزنی و به این که هرگز این ادعای "عشق" رو نتونستی باور کنی افتخار میکنی و با آهنگ Sailor کریس دی برگ که اون لحظه روی پلیرت هست میخونی Sailor, take me home و چند قدم بیهوا و بیربط تاب میخوری و میرقصی. چه چیزهایی که یکباره عوض شد!
چهار آن که: هوا عالی و مهتاب نقرهگون و شب روح افزا و پاییز در راه و دل آرام!
من، و سیب سرخی که دلم نیومد بخورم؛ من، و بافتهی کج و کوله ای که توی روزهای مریضی در رختخواب! بافتم و توی هر رجش هزار فکر و خیال به هم تابیدن و حالا باید بره به پستویی به نام ته کمد! من، و ورق های پراکندهی تمرینات دورهی طراحی که وقتی به تاریخ نوشته شدهی زیرشون خیره میشم، به هیچ عنوان حاضر نیستم بپذیرم که سه سال گذشته. من، و تسکین عجیبی چون تمیز کردن وسواسگونهی اتاقم که رهام نمیکنه. من، و انتظاری پوچ برای همراهی و همفکری ای و همدلی ای که باید از اون سو برسه و نمیرسه. من، شروع پاییز، جنبش حس غریبی ته دلم که غمگنانه شاده و همونقدر که بیتاب بارون پاییزه، احمقانه، کلمهی احمقانه تری رو تکرار میکنه: Ancraophobia! من، و مغزی که بیپرسش از من، ترانه ای از دمیس روسس رو انتخاب و موسیقی زمینهی این لحظه هام میکنه. من، و وسواس بیاساسی که بهم تلقین میکنه آلودهام و هر روز چند بار حموم میکنم و باز ذرهای احساس پاکی نمیکنم. من، و تنها شدن یکبارهای که سابقه نداشته. من، و لرزهی بنیادافکنی که باورهام رو به تمامی در هم شکسته. من، و خالی شدنم از تو و پرسش فروخوردهای که مدام در ذهنم پژواک میکنه: «حالا چی؟» و پاسخی که هرگز نخواهد رسید. نه از تو، که امیدی به تو نیست؛ از خدایی که انگار قصد نداره به سرانگشت تدبیر و به نیروی ارادهش چیزی رو تغییر بده و آبروی این عدد پنج سرگردان رو بخره. من، و نیازم به تو؛ تو و پرهیزت از من.
حالم خوب نیست...
حالم هیچ خوب نیست و یکی هنوز با لبخندی پریده و صدایی نیمه لرزون، جایی اعماق
قلبم زمزمه میکنه: «سین! تو همیشه میتونی یک راهی پیدا کنی! تو همیشه امید داری!
تو همیشه قوی بودی! تو همیشه سین بودی! یکی مثل هیچ کس!»
میدونم که میتونم اما این بار این مورد شخصی و تکنفره نیست و اگه میل و تقلایی نبینم، میگذرم. میگذرم و پای همه چیزش، پای همهی ناخوش احوالیهاش و یک عمر مکرر مردنهاش میایستم.
+ Sıra Sende
ماهی قرمزها صبح مردند. هر دو.
نمیدونم. شاید هم همون دیشب مردند.
مثل من، که همون دیشب مردم...
چشمهام خستهی سوگواری دیشباند.
+ از نداشتنت میترسم
از دلتنگیت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نیستی تباه شوم.
عباس معروفی
کلاسهایی که برای تابستون گرفته بودم به خوشی و سلامتی رو به اتمام بود و نقشهی یک تعطیلات شش هفت روزه پیش از شروع سال تحصیلی بدجور قلقلکم میداد. اگرچه این تعطیلات هم به معنای سفر رفتن یا بیکاری نبود اما لازمش داشتم تا مدتی از کلاس و تدریس و بیرون رفتنهای مداوم رها باشم. یک سرماخوردگی نابههنگام البته همهی این برنامهها رو زیر سوال برد!
با یک سردرد ناگهانی و فزاینده سر آخرین کلاس این هفته شروع شد به تهوع و سرگیجه رسید و گرفتگی صدا و عطسه و سرفه و یک شب بد و خواب با طعم ناله و زاری رو به دنبال داشت و به دکتر رفتن و آمپول و دارو و استراحت انجامید و تمام اون ذوق و هیجان کودکانهی بی دلیل برای چند روز تعطیلی رو از بین برد! گرچه حالا خیلی بهترم ولی گمانم دو سه روزی طول میکشه تا انرژیم برگرده.
دیروز چهار تا از تابلوهایی رو که استاد نقاشیم خواسته بود براش بردم هنرکدهش. بعد از حدود یک سال دوباره میسر شد که اون چشمهای سرزنده و خندههای بامزهش رو ببینم و بشنوم. دو تا از تابلوها رنگ روغن بود و یکی آبرنگ و یکی مدادرنگی. کار مداد رنگی پاسپارتو شده و قاب شده برای هنرجوهای جدیدش جالب بود (عکس پیش از پاسپارته و قاب گیری هست). چون تقریبا همه برای کار رنگ، بعد از اتمام دوره های طراحی، سراغ رنگ روغن میرن و انقدری که اقبال و توجه عمومی به کار رنگ روغن هست، توجه زیادی به کار مدادرنگی نیست، در حالی که به نظرم اون هم در نوع خودش جالب و خوشحاصله. بهم گفت طراحیهام رو هم براش ببرم تا چند تا انتخاب کنه. اگر مجوز نمایشگاهش جور بشه آخر شهریور یک نمایشگاه از کارهای خودش و هنرجوهاش خواهد داشت. دلم میخواست تابلوی رنگ روغنی رو که زیر دستمه تموم میکردم و اگه تاییدش میکرد اون رو هم میدادم ولی در عرض یک هفته با این کسالت و البته با ددلاینی که دارم و مطلبی که باید بنویسم تقریبا محاله. شاید بد نباشه یکی دو تا از طراحی های نیمهتموم رو تو این فرصت تکمیل کنم و براش ببرم. چقدر دلم اون حال و هوای کلاس نقاشی رو می خواد. تازه داشتم یک چیزهایی یاد میگرفتم که برنامهی زندگیم دچار تغییر (البته از نوع مثبت و مطلوبش) شد.
دیروز به دان گفتم که این روزها on the edge of depression هستم. گمانم چیز جالب یا مناسبی برای گفتن به یک پسر شونزده ساله نبود! فقط امیدوارم چیزی که گفتم بین شوخیها و شیطنتها و انرژی جاری توی گفتوگوها گم شده باشه.
دو شاگرد خصوصی داشتم که پدرشون رو سال قبل به خاطر سرطان از دست دادند و همین چند روز پیش متوجه شدند که گویا حالا مادرشون هم مبتلا به سرطانه. همین دیشب یکی رو همین حوالی به قتل رسوندند. یکی از بستگان مبتلا به ام اس این روزها شرایطش بسیار وخیم شده. هر کدوم از این تیترواره ها یک داستان طولانی در پس دارند. داستانی به بلندی زندگی همهی آدمهای اصلی و فرعی توشون و همه رو، تمام این قصه ها رو، گویا یک چیز شبیه هم میکنه، پایانی به قطعیت مرگ.
این روزها که این همه مسئلهی مرگ و حواشی اون شده دغدغه ذهنی مکرر و آزاردهنده ی من (دارم فکر میکنم که اصلا برابر تکواژه ای obsession در فارسی چی میشه!) شاید لازم بود Me Before You رو ببینم و کمی زاویهی تمرکزم روی این مسئله تغییر کنه. درسته که چند ماه پیش کتابش رو خونده بودم و از وقتی میدونستم فیلم شده بیمیل نبودم که ببینمش، اما چون اولویت خاصی برام نداشت میبایست فرصت تماشاش رو به تصادف و شانس و تقدیر واگذار میکردم تا از قضای روزگار منی که کم پیش میاد جلوی تلویزیون بشینم و حتی خیلی کمتر پیش میاد که به آگهیها دقت کنم، امشب چنین کنم و به تماشای "من پیش از تو" بنشینم.
یک جایی وقتی داشتند از اون تعطیلات خاطرهانگیز
برمیگشتند و هر کدوم رو صندلی خودشون تو هواپیما غرق خیالات خودشون بودن ترانه ی Don't Forget about Me روی فیلم پخش میشد و refrain ترانه نشست توی ذهنم:
Without you there's holes in my soul
با خودم تکرارش کردم... به حفرههایی فکر کردم که روح آدم داره و به
"اون"ی که باهاش این حفرهها پر میشن و بی اون این حفرهها بیشتر و
بیشتر.
Soul...
همیشه چنین به نظرم آمده که soulmate کاملترینِ ممکن هست برای
"اون"ی که باید باشه. خیلی کاملتر از دوست و رفیق و یار و نگار دلبر و
معشوق و همسر و همراه و شریک و سایر. میتونه همجنس خودت باشه یا از جنس مخالفت.
همسن خودت یا خیلی کوچکتر و چه بسا خیلی بزرگتر. اما اونی هست که باید باشه. با
گمانی نزدیک به یقین باید بگم که آدمهای خیلی کمی توی دنیا توی زندگیشون چنان
بخت بلندی دارند که داشتن soulmate رو تجربه کنند. چه حس
غریبی باید باشه و چه یکتا و دلپذیر!
چنان شب خنک و آروم و یکپارچه تاریک و البته دلنشنیه که حیفم میاد بخوابم! نشستهام و به حفرههای پر شمار روح، به چینیِ نه چندان! نازکِ تنهاییم، به یار آرمانی و کمال مطلوب فکر میکنم! پشت پنجره نشستم و جز صدای نرم کلیدها و صدای ملایم فن لپ تاپ صدای دیگه ای نیست، مگر کشیده شدن برگ خشکی به دست باد، روی کف حیاط. Harbinger of autumn... چاووشی پاییز...
هیچ مقطعی به دلپذیری دوران کارشناسی نیست!
با این که همیشه و در هر
مقطعی – حداقل روی کاغذ! – دانشجوی خوبی بودم، اما هنوز احساس میکنم اگر به اون
دوران باز میگشتم دانشجوی بهتری بودم و دانش بیشتری میجستم!
"هملت" و "وداع با اسلحه"؛ این دو قابلیت عجیبی دارند در دیوانهوار دلتنگ کردن من برای اون سالها!
Coffee with Shakespeare a book by Stanley Wells and Joseph Fiennes*
توی سالهای خیلی دور، وقتی که بچه بودم، یکی از کارتونهایی که میدیدم دربارهی ماجراهای یه سری آدم بندانگشتی توی دنیای آدمهای معمولی بود. ممول، دختر شیطون با موهای صورتی و کلاه قیفی قرمز به سرش، دوستانش، پدربزرگ موبلند و ریشو، دختر مهربون و بیمار، اسکار، بوبو و بقیه برای کسایی به سن و سال من اسم های آشنایی هستن. اما تنها شخصیت جالب و تاثیرگذار این مجموعه برای من آقای جهانگرد بود و بس. اصلا از این که همیشه مثل ممول و بقیه تو صحنه نبود، کم پیداش میشد و کم حرف میزد و همون چند کلمه ای هم که حرف میزد راهگشا بود خوشم میآمد. اسمش، شخصیتش، یقهی بلند لباسش که تا روی دهنش رو میپوشوند، گم و گور بودن و کم ظاهر شدنش، صداش، اون حالت همیشه آرام و خونسردش، این که همیشه نبود و باید پیاش میرفتن، این که همیشه نمیموند و بیصدا ناپدید میشد، همهی این ها و خیلی چیزهای دیگه که در یک کلمه اونو "مرموز" میکردن، آقای جهانگرد رو برای ذهن کودکانهی من جذاب و به یاد ماندنی کرده بود. شاید این جناب جهانگرده که چنان در حافظهی من رسوب کرده و اثر گذاشته که همیشه به صورت ناخودآگاه به سمت آدمهای مرموز بیشتر کشیده میشم تا آدمهای صاف و ساده و یکدست و قابل پیشبینی. حتی همیشه دلم یک آقای جهانگرد میخواسته! همون اندازه خاص و جذاب و همهچیزدان و کمحرف و مرموز. و اعتراف میکنم که همیشه دلم میخواست عاشق همچون آدمی باشم. دلم میخواست یک آقای جهانگرد رامنشدنی و گریزپا ولی آرام و مرموز و نیک باطن میبود و من جانانه دوستش میداشتم. اما در تمام این سالهایی که زندگی کردم، هرگز هیچ آقای جهانگرد مرموز و دلپذیری رو ملاقات نکردم!
از گفتوگو و آشنایی با آدمهای مرموز و لایه لایه خوشحالتر میشم تا آدمهای ساده با زندگیهای خطی. و گویا خودم هم کم پیچیده نیستم؛ به قول دوستی: کم حرف میزنم و زیاد فکر میکنم و زیاد سرم توی کتابه و یک جا بند نمیشم و تا جای ممکن از جمع آدمها در میرم! به نظر میآد گرچه آقای جهانگرد هیچ وقت از حوالی زندگی من عبور نکرد، اما خودم یک پا آقای جهانگرد شدم یا دارم میشم. این عالی نیست... ولی بهتر از هیچیه!
آه! آقای جهانگرد!
به گمانم یک جور عجیبی شده! دائم داریم با جریانها پیش میریم. توی لباس پوشیدن، تلویزیون دیدن، سرگرم شدن، حرف زدن، انتخاب کلمهها، فکر کردن، تحصیل و چیزهای دیگه. نمیدونم آیا همیشه همین طور بوده یا اخیرا زیاده از حد این طور شده! علاوه بر اینها چیزی که عجیبه تلاش ما برای سرعت بخشیدن بیشتر و بیشتر به زندگیه. سرعتی که به نظرم میاد چیزهای زیادی رو داریم فداش میکنیم.
انگار داریم از هر آن چه وقتگیر به سمت هر آن چه آنی و فوری پیش می ریم. مثل وقتی که مایکروفر آمد و توی آشپزخونهها نشست. مثل وقتی که ایمیل ما رو از چشم انتظاری رسیدن نامهها رها کرد. درسته که نمیشه ازش پرهیز کرد و البته که نمیشه از خوبیهای بیشمار علم و فناوری چشم پوشید اما آیا لازمه همگی همهی این چیزها رو داشته باشیم؟ ضرورتی داره که خودمون رو در تکتک این جریانها رها کنیم تا ما رو به پیش ببرن؟ من که تردید دارم.
ریتم زندگی تند شده. سرعت انجام کارها بالا رفته و هر اون چه که زمان انجام دادن کارهامون رو کم میکنه محبوبمون میشه. فقط سر در نمیآرم این وقت و زمانی رو که به این شکل ذخیره میکنیم، صرف انجام چه کار مفیدی میشه و کدوم حال خوش رو برامون میاره. چرا این همه شکایت میکنیم از کوتاهی روز و شب و تل کارهای انجام نشده و گرفتاریهای بی پایان؟ کشف بسیار احمقانهی من – که البته نتیجه ی آزمون و خطا و تجربهی عملی روزهای زیادیه – به من میگه که هر قدر روزم رو زودتر شروع کنم و غرق در انجام کارهام بشم و سنگینی و اجبار وظایفِ ناگزیرم رو با گنجوندن فعالیتهای دلخواهم کم کنم، روزهام در نتیجه کش میان و طولانیتر میشن و من شادابتر میشم و کم شکوهتر از روزگار. باید "دوست دارم انجامشون بدم" هام هم متعدد و رنگبهرنگ باشن و هم در مقایسه خیلی بیشتر از "ناچارم انجامشون بدم" هام.
پیرو همین تأملات! بود که داشتم با خودم فکر میکردم من که همیشه سبک و سیاق خودم رو داشتم و از بین هر اون چه که عرضه میشه مناسب ترینها (و نه لزوما خوبترین و جدیدترینها) رو برای شخص خودم انتخاب کردم، چرا همین روال رو همین جا پیش نگیرم؟ من که هیچ وقت آدم فیسبوک و اینستا نبودم ولی نوشتن رو (ولو این که دقایق خیلی بیشتری از وقتم رو میگیره) دوست دارم، چرا برای خاطر خودم این کار رو نکنم؟ یک زمانی وبلاگنویسی چه جان و رونقی داشت. گرچه خودش هم یک جریان بود که خیلیها رو به سمتش آورد و مدتی اونها رو به همراه خودش داشت و بعدها فیسبوکداری و وایبر و تلگرام و اینستا ونظایرشون خیلیها رو از اون فضا جدا کرد. گرچه این میون اون خرابی تاریخی بلاگفا هم تیر خلاص مهمی بود! اما حالا "نوشتن" داره جزو جریانهای قدیمی میشه. چه اهمیتی داره اما!؟ هر چه هست نوشتن برای من آرامش به همراه داره. زمین گذاشتن بارهاییه که روی خطوط ذهنم سنگینی میکنن. مرور روزها و لحظههامه و زاییدن بچههای اندیشهم.
به خاطر همهی این دلایل ساده و غیرساده میخوام که بنویسم و عمیقا امیدوارم که چند خط بالا در مقام توجیه (؟!) کافی بوده باشه!