ای نگاه تو باغ خواهشها
بهش نگاه که میکنی، یا حتی نه! بهش نگاه هم که نمیکنی، توی این فکر هستی که دیگه چه طور میتونی تمام این انحناهای صورت، این تیزی بینی، این ماهیچه بندی صورت، این حالت چشم ها، این خط های ظریف روی قسمت های خاص، حتی جای خال ها، محل رویش موها، فرم چونه، نگاه توی چشمها – چه وقتی خیلی مهربون و چه وقتی خیلی جدی هست – رو فراموش کنی، یا حداقل بذاری کنار و تمام این ها رو به شکلی دیگه و با فردی دیگه تجربه کنی.
ناممکنه.
وقتی حتی حس و حال سرانگشت ها رو هم کم کم داری تشخیص میدی، جنس نفسها رو میشناسی، داری تشخیص میدی که کِی، کدوم ور پازل وجودت به کدوم ور پازل وجودش میخوره، وقتی دیگه فهمیدی آهنگ کدوم کلماتش رو کدوم نمودار میرن و کجای سلامش اوج داره و کجای عزیزمش کشش، وقتی حتی دمای بدنش هم دیگه رفته توی دادههات، چه طور میتونی این همه رو نادیده بگیری؟
انگار که چشم باز کردی و نشونت دادند و گفتند: اینه.
حالا چه طور میتونی "این" رو بذاری کنار و هر آن که دیگریست رو به جای
"این" بنشونی؟
از این که دارم بهش خو میگیرم شگفتزدهام. نمیگم عادت، نمیگم شناخت، و حتی نمیدونم چی باید بگم. مثل یک تصویر مبهم که از دور دیدیش و داره کم کم نزدیک و نزدیک تر میشه و تو بیشتر و بیشتر تشخیصش می دی و جزئیات بیشتری ازش برات آشکار میشه. مثل مال تو شدنه. انگار که هر چه بیشتر میگذره بیشتر داره بخشی از تو میشه.
چه خوبه تجربهی اول.
و چه خوبتر اگر که تجربهی اول، آخرین و ماندگارترین هم باشه.
کاش میشد فهمید که برای اون چطوریه...