در بهاران مست و در فصل خزان دیوانه شو (صائب)
دیروز به دان گفتم که این روزها on the edge of depression هستم. گمانم چیز جالب یا مناسبی برای گفتن به یک پسر شونزده ساله نبود! فقط امیدوارم چیزی که گفتم بین شوخیها و شیطنتها و انرژی جاری توی گفتوگوها گم شده باشه.
دو شاگرد خصوصی داشتم که پدرشون رو سال قبل به خاطر سرطان از دست دادند و همین چند روز پیش متوجه شدند که گویا حالا مادرشون هم مبتلا به سرطانه. همین دیشب یکی رو همین حوالی به قتل رسوندند. یکی از بستگان مبتلا به ام اس این روزها شرایطش بسیار وخیم شده. هر کدوم از این تیترواره ها یک داستان طولانی در پس دارند. داستانی به بلندی زندگی همهی آدمهای اصلی و فرعی توشون و همه رو، تمام این قصه ها رو، گویا یک چیز شبیه هم میکنه، پایانی به قطعیت مرگ.
این روزها که این همه مسئلهی مرگ و حواشی اون شده دغدغه ذهنی مکرر و آزاردهنده ی من (دارم فکر میکنم که اصلا برابر تکواژه ای obsession در فارسی چی میشه!) شاید لازم بود Me Before You رو ببینم و کمی زاویهی تمرکزم روی این مسئله تغییر کنه. درسته که چند ماه پیش کتابش رو خونده بودم و از وقتی میدونستم فیلم شده بیمیل نبودم که ببینمش، اما چون اولویت خاصی برام نداشت میبایست فرصت تماشاش رو به تصادف و شانس و تقدیر واگذار میکردم تا از قضای روزگار منی که کم پیش میاد جلوی تلویزیون بشینم و حتی خیلی کمتر پیش میاد که به آگهیها دقت کنم، امشب چنین کنم و به تماشای "من پیش از تو" بنشینم.
یک جایی وقتی داشتند از اون تعطیلات خاطرهانگیز
برمیگشتند و هر کدوم رو صندلی خودشون تو هواپیما غرق خیالات خودشون بودن ترانه ی Don't Forget about Me روی فیلم پخش میشد و refrain ترانه نشست توی ذهنم:
Without you there's holes in my soul
با خودم تکرارش کردم... به حفرههایی فکر کردم که روح آدم داره و به
"اون"ی که باهاش این حفرهها پر میشن و بی اون این حفرهها بیشتر و
بیشتر.
Soul...
همیشه چنین به نظرم آمده که soulmate کاملترینِ ممکن هست برای
"اون"ی که باید باشه. خیلی کاملتر از دوست و رفیق و یار و نگار دلبر و
معشوق و همسر و همراه و شریک و سایر. میتونه همجنس خودت باشه یا از جنس مخالفت.
همسن خودت یا خیلی کوچکتر و چه بسا خیلی بزرگتر. اما اونی هست که باید باشه. با
گمانی نزدیک به یقین باید بگم که آدمهای خیلی کمی توی دنیا توی زندگیشون چنان
بخت بلندی دارند که داشتن soulmate رو تجربه کنند. چه حس
غریبی باید باشه و چه یکتا و دلپذیر!
چنان شب خنک و آروم و یکپارچه تاریک و البته دلنشنیه که حیفم میاد بخوابم! نشستهام و به حفرههای پر شمار روح، به چینیِ نه چندان! نازکِ تنهاییم، به یار آرمانی و کمال مطلوب فکر میکنم! پشت پنجره نشستم و جز صدای نرم کلیدها و صدای ملایم فن لپ تاپ صدای دیگه ای نیست، مگر کشیده شدن برگ خشکی به دست باد، روی کف حیاط. Harbinger of autumn... چاووشی پاییز...