مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد!
سار بزرگ پیش از رفتن توشهی بزرگی از دانههای رنگرنگ پیش سار کوچک نهاد
و گفت: تحفهی سفر.
سار کوچک با خود گفت: چه خوب! هر بار که دلم تنگ شود، به سار بزرگ فکر خواهم کرد و
یک دانه خواهم خورد تا تلخی جدایی آزارم ندهد. آن قدر دانه دارم که تا دیدار بعدی
بخورم و دلتنگیام را تسکین دهم.
چندان طول نکشید که شروع به خوردن نخستین دانه کرد. دانهی اول را که مزه کرد به سار بزرگ فکر کرد و لبخند زد. اما دانه را که بلعید باز دلتنگ بود. دلتنگتر حتی! دانهی دیگر پروازشان در درختزار را به خاطرش آورد و مشتاقتر و دلتنگترش کرد. با یاد تکتک شاخههایی که بر آنها نشسته بودند، یک دانهی دیگر هم به دهان گرفت؛ و یکی دیگر. و باز هم یکی.
نمیدانم از دانه خوردن زیاد بود یا از دلتنگی بسیار که سار کوچک دیگر نفس نکشید!
+ حالا چرا سار؟! نمیدونم! فقط اسمش رو دوست دارم. فارسیش توی دهن
سُر میخوره و انگلیسیش (starling) توی دهن غلت!
++ تا حالا کسی از شکلات خوردن یک جا و زیاد مرده!؟
+++ یادآور میشم که This is no love song!