آقای جهانگرد!
توی سالهای خیلی دور، وقتی که بچه بودم، یکی از کارتونهایی که میدیدم دربارهی ماجراهای یه سری آدم بندانگشتی توی دنیای آدمهای معمولی بود. ممول، دختر شیطون با موهای صورتی و کلاه قیفی قرمز به سرش، دوستانش، پدربزرگ موبلند و ریشو، دختر مهربون و بیمار، اسکار، بوبو و بقیه برای کسایی به سن و سال من اسم های آشنایی هستن. اما تنها شخصیت جالب و تاثیرگذار این مجموعه برای من آقای جهانگرد بود و بس. اصلا از این که همیشه مثل ممول و بقیه تو صحنه نبود، کم پیداش میشد و کم حرف میزد و همون چند کلمه ای هم که حرف میزد راهگشا بود خوشم میآمد. اسمش، شخصیتش، یقهی بلند لباسش که تا روی دهنش رو میپوشوند، گم و گور بودن و کم ظاهر شدنش، صداش، اون حالت همیشه آرام و خونسردش، این که همیشه نبود و باید پیاش میرفتن، این که همیشه نمیموند و بیصدا ناپدید میشد، همهی این ها و خیلی چیزهای دیگه که در یک کلمه اونو "مرموز" میکردن، آقای جهانگرد رو برای ذهن کودکانهی من جذاب و به یاد ماندنی کرده بود. شاید این جناب جهانگرده که چنان در حافظهی من رسوب کرده و اثر گذاشته که همیشه به صورت ناخودآگاه به سمت آدمهای مرموز بیشتر کشیده میشم تا آدمهای صاف و ساده و یکدست و قابل پیشبینی. حتی همیشه دلم یک آقای جهانگرد میخواسته! همون اندازه خاص و جذاب و همهچیزدان و کمحرف و مرموز. و اعتراف میکنم که همیشه دلم میخواست عاشق همچون آدمی باشم. دلم میخواست یک آقای جهانگرد رامنشدنی و گریزپا ولی آرام و مرموز و نیک باطن میبود و من جانانه دوستش میداشتم. اما در تمام این سالهایی که زندگی کردم، هرگز هیچ آقای جهانگرد مرموز و دلپذیری رو ملاقات نکردم!
از گفتوگو و آشنایی با آدمهای مرموز و لایه لایه خوشحالتر میشم تا آدمهای ساده با زندگیهای خطی. و گویا خودم هم کم پیچیده نیستم؛ به قول دوستی: کم حرف میزنم و زیاد فکر میکنم و زیاد سرم توی کتابه و یک جا بند نمیشم و تا جای ممکن از جمع آدمها در میرم! به نظر میآد گرچه آقای جهانگرد هیچ وقت از حوالی زندگی من عبور نکرد، اما خودم یک پا آقای جهانگرد شدم یا دارم میشم. این عالی نیست... ولی بهتر از هیچیه!
آه! آقای جهانگرد!