ابر و باران

ابر و باران

خردمند با دقت به داستان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد، گوش کرد اما به او گفت که اکنون وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر کند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد! مرد جوان شروع کرد به بالا و پائین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق ناهار خوری را دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده بود را دیدید؟ جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند. خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد، بشناسد. مرد جوان این بار به گردش در کاخ افسانه ای پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را به دست داشت.
با دقت و توجه کامل آثار هنری که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود را می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود را تحسین کرد. وقتی که نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او تعریف کرد. خردمند پرسید که پس آن دو قطره روغنی که به تو سپردم، کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به وی گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی. (کیمیاگر - کوئیلو)

You'll fall in l♥ve

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ

گذشته از تمام حس و حال خوب و بی‌نظیری که در کل شکلات گرفتن برای من داره، گرفتن این هدیه‌های خوشمزه‌ منو مستقیما گره می‌زنه به خاطرات ناب کودکی و هیجان‌های خالص و عجیبِ گرفتنِ شکلات‌هایِ خارجیِ سوغاتِ ترکیه‌ی بابا، یا شکلات‌های اتریشی سوغات سفرهای عمو (هنوز هم نفهمیدم شکلات‌های داخلی چرا هرگز برام به اون جذابیت و خوشمزگی نبودند! ای بیگانه‌پرست خارجی باز!). دیروز باز اون حس معرکه‌ی شکلات هدیه گرفتن برام تکرار شد. دوباره یک دختربچه‌ی بی‌تاب و هیجان‌زده بودم که شکلات هدیه می‌گیره؛ اون هم به این شکل خاص و خواستنی و از یک دوست عزیز. وقتی جعبه رو دست گرفتم و چشمم به جمله‌ی روی جعبه افتاد لبخند روی صورتم نشست. نمی‌دونم چرا باید اون‌جا چنین چیزی نوشته بشه ولی بامزه است!
مثل یک پیشگوئی دلپذیره که انگار با این‌که می‌دونی هرگز اتفاق نمی‌افته، اما شنیدنش برات خوشاینده:

You'll fall in love!


۹۵/۰۸/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
سین هفتم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی