از میانِ پردهی روزگار!
نخست این که: دو روز پیش برای یک کار اداری به آموزش دانشگاه محل
تحصیلم مراجعه کرده بودم. خانم مسئول جهت راهنمایی من برای مراجعه به بخش مربوطه
ازم پرسید دانشجوی کارشناسی هستی یا ارشد؟ وقتی گفتم دکترا با کمی مکث و تعجب و
البته خوشرویی راهنماییم کرد.
چند ماه پیش برای یک کاری ناچار بودم چند باری به بخش بایگانی سر بزنم. خانم مسئول بایگانی دانشگاه هر بار منو خانم دکتر کوچولو خطاب میکرد!
روز ثبت نام دانشگاه یکی از خانم های متصدی ثبت نام: چه گل دختری! تو واقعا اومدی دکترا؟!
ترم پیش سر یکی از کلاسها و بحث سر موضوع عشق و عاشقی! استاد که از همه میپرسید که آیا تا به حال عاشق شدهاند یا نه، به من که رسید بی این که بپرسه گفت امیدوارم روزی عشق رو با فرد لایقی تجربه کنی! و با خودم گفتم یعنی اینقدر بچهام در نظرش که خاطرش جمعه که به اونجا نرسیدهام یا کلا این توان عشق و عاشقی رو در وجود من نمیبینه!؟
امسال سر یکی از کلاسها استادی که این ترم برای اولین بار باهاش درس داریم از همه سوالهایی پیرامون وضعیت زندگیشون میکرد که یکی از سوالاتش هم این بود که آیا ازدواج کردی و بچه داری. به من که رسید، بی این که بپرسه با یک حالتی شبیه یقین گفت: خب، ازدواج هم که (لب هاش رو کمی جمع کرد و جلو داد و سرش رو مختصر تکونی داد) نکردی درسته؟
اینها که همه مربوط به محل تحصیلم هستند، توی دانشگاههایی که تدریس کردم که دیگه به وفور تجربههایی داشتم از این جنس (خصوصا ترمهای اول تدریسم) که با دانشجوها اشتباه گرفته شدهام یا رفتم سر کلاسی و پشت میز هم نشستم و دانشجویی ازم پرسیده استادتون کیه؟ چی دارید!؟ و البته که با خیلی از همکاران همسن و سالم در این مورد مشترکاتی داریم و گاهی اونها رو برای هم تعریف میکنیم. مواردی هم داشتهام که با خواستگاری، ابراز علاقه، یا شماره دادن دانشجویی به من اون هم روی برگهی میان ترم! مواجه شدم.
کم سن و سال نیستم اما چهرهام ساده و بچهگانه است و باعث این برداشتهای غلط میشه. با وجود همهی این تجربهها که باید به عنوان یک خانم خوشحالم کنه که کم سن و سال به نظر میام، من همچنان یکی دو سالی هست که به شدت احساس میکنم بخش بزرگی از زندگیم رو تلف کردم و هدر دادم و حالا چند سالی از زندگی عقبم و دارم انرژی و سلامت و روحیه و شادابیم رو از دست میدم! شاید سندروم سی سالگی باشه. هر چه هست چیز بسیار مزخرفیه و حالا که تو این چند ماهه اوج گرفته و جدی شده، باید راهی براش پیدا کنم. یک اکسیری باید باشه که آدم رو همیشه جوون – البته بیشتر به لحاظ روحی – نگه داره.
دیگر آن که: باز هم برای چندمین ترم متوالی درسی رو بهم دادن که هیچیک از همکاران علاقهای به تدریسش ندارند. حتی یکی از همین همکاران ترم پیش بهم گفت که وقتی این درس بهش پیشنهاد میشه بلافاصله به مدیرگروه اعتراض میکنه. درسی که باید بگم کمترین فایدهای به حال دانشجویان این رشته نداره و وقت تلف کردن محضه و محتوا و کتابهای موجود برای این درس و اساسا خود درس (که به صورت دو درس 1 و 2 و هر کدوم در دو واحد ارائه میشه) دانشجویان رو در حیطهی مطالعاتیشون یاری نمیکنه. باز هم من و تدریس همین درس!
گذشته از اون، درس دیگری هست که تمام شش ترم گذشته ناچار شدم تدریس کنم و باز هم در برنامهی درسی این ترم بهم محول شده. پیش از من استادان مختلفی – تقریبا هر ترم یک استاد متفاوت– تدریس 1 و 2 ی همین درس رو برعهده داشتهاند و مدام تغییر کردهاند و ظاهرا از زمانی که من ناخواسته و با اکراه و به اجبار و به امر رئیس یکی از دانشگاهها در موقعیت تدریسش قرار گرفتهام، موقعیت درس و مدرسش تثبیت شده. حتی گاهی از دانشجویان این رشته میشنوم که پیش از اون که به ترم موردنظر جهت اخذ این واحدها برسند اطمینان دارند که درسهای موردنظر رو با من خواهند داشت. چند باری مطرح کردهام که بهترین گزینه برای تدریس این درس، استادان متخصص همین حوزه و همین رشته هستند، و نه من. اما این پاسخ رو شنیدهام که هیچ یک از استادان تبحر و تسلط کافی به زبان انگلیسی ندارند و نمیتونند مطالب رو ارائه بدن و از زیربار تدریسش شانه خالی میکنند و در بسیاری موارد با شکایت دانشجویان مواجه شدیم. این هست که در کمال تعجب من ناچارم زبان تخصصی یک رشتهی متفاوت و کاملا دور از تخصص خودم رو تدریس کنم و عجیب آن که حداقل ظاهرا موفق و موجه هستم و حتی دانشجویانی داشتهام از جاهای دیگه که به خاطر یکسانی کتابِ منبع سر کلاس من نشستهاند. منبع در واقع یک کتاب جامع تالیف شده برای انگلیسی زبانهاست که مباحث و موارد تخصصی رو پوشش میده و من از نخستین باری که تدریسش به عهدهام قرار گرفت تا به الان ناچار شدهام که بسیار در این زمینه مطالعه کنم. در حالی که ابدا علاقهای به بحث و رشتهی موردنظر ندارم! این چنین هست که در این کشور کارها به کاردانان سپرده میشه!
سابقا که فراغت بیشتری داشتم و در چهار واحد و موسسه آموزش عالی مختلف درس میدادم اکثر واحدهایی که تدریس میکردم مربوط به رشتهی تحصیلیم و در یک واحد که کاملا منطبق با گرایش و تخصصم بود. دقیقا سر کلاسهای تخصصی گرایش خودم بود که با نهایت ذوق و هیجان و انرژی ممکن میرفتم و با دانشجویانی کاملا ضعیف و بیانگیزه روبرو میشدم که مدام از سختی رشتهشون و حجم بالای مطالب گله میکردند و کمترین رغبت و تلاشی نشون نمیدادند اما با فخر و عشوهی بسیار از این که چه رشتهی باکلاس و شیکی (!؟!) هست صحبت میکردند. یادآوریش هم حتی باعث تاسفه! فقط یکی از پسرها بود که سواد و علاقه و مطالعهی لازم رو داشت و صد البته جوهرهاش رو هم. بقیه افتان و خیزان و دو بار و سه بار و چند بار هر درس رو تکرار میکردند تا به نمرهای حوالی ده برسند. در حالی که در تمام دوران کارشناسی من از تمام سی نفر همکلاسی هام و با وجود استادهای برجسته و سختگیر و حجمِ به مراتب بیشتر درسها در تمام چهار سال تنها سه بار و توسط 2 نفر از همکلاسیها نمرهی زیر ده توی لیست کلاس ثبت شد وگرنه هم سطح کلاس و هم علاقهمندی و سختکوشی دوستانم مثال زدنی بود.
سال به سال اوضاع دانشگاهها و دانشجویان بدتر میشه. حداقل در دانشگاههای متوسط و زیرمتوسط که چنین هست. ترم پیش یکی از استادان ما در دانشگاه از دانشجوهای دورهی کارشناسی چه گلایهها که نکرد و گفت در عرض یکی دو سال اخیر بسیار مشتاق روز بازنشستگیم شدهام در حالی که سابقا آرزو داشتم تا توان دارم تدریس کنم و بازنشستگی کابوسم بود. وقتی استادی در اون سطح و در اون درجه به اینجا میرسه دیگه از مدرسهای خرد و ناچیزی مثل من چه انتظار!
سپس این که: با یکی از همکاران قدیم امروز صحبت کردم. حالم خوب شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا همیشه این قدر به من لطف داشته و داره.
و نیز آن که: برای یکی از درسهای این ترم مجبوریم دست به دامن کتاب
خارجی بشیم و واردش کنیم. یعنی به عبارتی با درآمد داخلی، کتاب خارجی بخریم؛ آن هم به
بهایی بیش از نیم میلیون تومان! همیشه ادعا کردهام که یکی از ارزانترین چیزها در
این مملکت کتابه! هر چند گرون، باز هم ارزونه! کمکم به فکر اصلاح فرمایش خودم
افتادم!
در انتها این که: شرایط من در کلاس نسبت به شرایط بقیهی همکلاسیهام
بسیار دشوارتر و پیچیدهتر هست و همگی هم این رو میدونند. از هر جهت فشار بهم
میاد. به لحاظ روانی، مالی، جسمی و شاید خیلی ابعاد دیگه. و همهی اینها منو به
این جا میرسونند که: باید بهتر از همه باشم و نیز بهترینِ خودم!
زیاده عرضی نیست. روزگار به کام!