و فنجان تو دنیاییست !
با لبخند به بابا گوش میدادم که داشت از طعم خوش قهوهای که ظهرهنگام
از سر هوس درست کرده بودم تعریف میکرد؛ گوش و نگاهم به اون بود و دستهام بی
اختیار و بیهدف فنجون خالی خودم رو میچرخوندند. خواستم بلند شم و فنجونها رو
بشورم که نگاهم به داخل فنجونم افتاد. به کوههای صخرهای داخلش نگاه کردم که
عجیب، عجیب، شبیه کوههای صخرهای خواب دیشبم بود...
در سفر بودم دیشب. سفر در
جادههای پیچ در پیچ، بین کوههای صخرهای بلند!
و فنجان تو
دنیاییست سرشار از وحشت
و زندگیات ، سفرها و جنگهاست.
چه بسیار عاشق میشوی
و بسیار میمیری
...
سرنوشت تو
سفر در عشق
و راه بر لبهی تیز خنجرهاست
چون صدف تنهایی
و چون بید
در غم و اندوه
سرنوشت تو
بیبادبانی در دریای عشق
که هزاران بار
عاشق میشوی
و هزاران بار برمیگردی
چون پادشاهی مخلوع
نزار قبانی