... این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد (بهمنی)
من، و سیب سرخی که دلم نیومد بخورم؛ من، و بافتهی کج و کوله ای که توی روزهای مریضی در رختخواب! بافتم و توی هر رجش هزار فکر و خیال به هم تابیدن و حالا باید بره به پستویی به نام ته کمد! من، و ورق های پراکندهی تمرینات دورهی طراحی که وقتی به تاریخ نوشته شدهی زیرشون خیره میشم، به هیچ عنوان حاضر نیستم بپذیرم که سه سال گذشته. من، و تسکین عجیبی چون تمیز کردن وسواسگونهی اتاقم که رهام نمیکنه. من، و انتظاری پوچ برای همراهی و همفکری ای و همدلی ای که باید از اون سو برسه و نمیرسه. من، شروع پاییز، جنبش حس غریبی ته دلم که غمگنانه شاده و همونقدر که بیتاب بارون پاییزه، احمقانه، کلمهی احمقانه تری رو تکرار میکنه: Ancraophobia! من، و مغزی که بیپرسش از من، ترانه ای از دمیس روسس رو انتخاب و موسیقی زمینهی این لحظه هام میکنه. من، و وسواس بیاساسی که بهم تلقین میکنه آلودهام و هر روز چند بار حموم میکنم و باز ذرهای احساس پاکی نمیکنم. من، و تنها شدن یکبارهای که سابقه نداشته. من، و لرزهی بنیادافکنی که باورهام رو به تمامی در هم شکسته. من، و خالی شدنم از تو و پرسش فروخوردهای که مدام در ذهنم پژواک میکنه: «حالا چی؟» و پاسخی که هرگز نخواهد رسید. نه از تو، که امیدی به تو نیست؛ از خدایی که انگار قصد نداره به سرانگشت تدبیر و به نیروی ارادهش چیزی رو تغییر بده و آبروی این عدد پنج سرگردان رو بخره. من، و نیازم به تو؛ تو و پرهیزت از من.
حالم خوب نیست...
حالم هیچ خوب نیست و یکی هنوز با لبخندی پریده و صدایی نیمه لرزون، جایی اعماق
قلبم زمزمه میکنه: «سین! تو همیشه میتونی یک راهی پیدا کنی! تو همیشه امید داری!
تو همیشه قوی بودی! تو همیشه سین بودی! یکی مثل هیچ کس!»
میدونم که میتونم اما این بار این مورد شخصی و تکنفره نیست و اگه میل و تقلایی نبینم، میگذرم. میگذرم و پای همه چیزش، پای همهی ناخوش احوالیهاش و یک عمر مکرر مردنهاش میایستم.
+ Sıra Sende